شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
شهید ملک زاده-هدایت الله

شهید هدایت الله ملکی بنادکوکی
نام پدر: جواد
تاریخ تولد: 3-5-1323 شمسی
محل تولد: یزد - تفت - نیر
تاریخ شهادت : 10-4-1365 شمسی
محل شهادت : مهران

عملیات کربلای1

گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج

http://s6.picofile.com/file/8383088084/images.jpg

http://s7.picofile.com/file/8383088118/%D9%85%D9%84%DA%A9_%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87_.jpg

http://s5.picofile.com/file/8372874550/20190830_111114.jpg

http://s7.picofile.com/file/8383088042/395212_854.jpg

http://s7.picofile.com/file/8383088076/395251_866.jpg

http://s7.picofile.com/file/8383088050/395250_158.jpg

http://s7.picofile.com/file/8383088034/17508_314.jpg

http://s6.picofile.com/file/8383088000/17503_992.jpg

http://s7.picofile.com/file/8383087976/17502_917.jpg


https://s28.picofile.com/file/8465561234/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D9%85%D9%84%DA%A9%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.JPG



http://s6.picofile.com/file/8383087918/760ca3fd_b2a2_4ded_825e_e1d00c7ebf0b.jpg




http://s7.picofile.com/file/8383087950/17458_566.jpg




خلاصه‌ای از زندگی‌نامه شهید

نام: هدایت الله     نام خانوادگی: ملکی بنادکوکی    نام پدر: جواد

شهید هدایت الله ملکی بنادکودکی فرزند جواد به تاریخ 3/5/1323 در دیزه یزد از یک خانواده مؤمن و مذهبی چشم به جهان هستی گشود. وی دوران کودکیش را در آغوش گرم پر مهر و محبت خانواده سپری نمود و در سن 7 سالگی جهت کسب و دانش وارد کانون فرهنگی آموزش که همان مدرسه است شد و تحصیلات خود را تا مدرک فوق لیسانس ادامه داد.

ایشان در گذشته قبل از انقلاب فعالیت سیاسی داشته اند و بعد از انقلاب عضو شورای روحانیت و دبیر حزب جمهوری کرج مسئول ستاد نماز جمعه و امام جمعه موقت کرج بودند و سرانجام با شروع جنگ تحمیلی از طرف مرکز اعزام روحانی به جبهه‌های جنگ اعزام و سرانجام در مورخه 10/4/65 در منطقه جنگی مهران توسط بمباران دشمن صهیونیست به فیض شهادت نائل گردید. روحش شاد.

اشاره

نگاهی هر چند گذرا به زندگی سرداران شهید، یادآور نیکوترین خصلتهایی است که در وجود نیکوترین موجودات جمع گشته و یاد آور عشق، ایمان، اخلاص، شور و هیجان و« قهقه مستانه و شادی وصول» خدا مردانی است که در آن دوران پر حادثه و پر حماسه، (( با قامتی استوار ایستادند و جاودانه تاریخ شدند )). کتابی که از برابر نگاهتان می گذرد، مختصری از زندگی پر افتخار و سراسر عشق واخلاص شهید حجت الاسلام ملک زاده دبیر حزب جمهوری اسلامی و امام جمعه موقت شهرستان کرج می باشد و ارائه آن دستاویزی است تا بدانیم که باید به دامان پر فیض شهیدان آویخته و معیار ارزشهایمان را با عیار عمل آنها محکم بزنیم. گرچه معترفیم که دست توان ما از رسیدن به جوهر حقیقی و ارزشهای والای این پرندگان مسافر عاشق کوتاه است، اما امید آن داریم که مردان آینده این دیار، از این یافته های اندک، به مصادیق و فضائل بیشماری دست یافته و از خورشید وجود آن شهید، روشنای راه برگیرند.

ستاد یادواره سرداران شهید شهرستان کرج

به جای مقدمه

(( شاید برای آنها که هنوز نمی خواهند حقیقت را باور کنند، بین فقه و اصول و جبهه های جنگ تناسبی نباشد، اما برای ما که علما و فقها را ورثه انبیا می دانیم، حقیقت مسلم این است که فتح ما در جبهه های نبرد، در همین کلاسهای فقه و اصول است که پایه ریزی می گردد. ما برای اسلام می جنگیم و درخت تنومند اسلام، ریشه در خاک فقه و اصول دارد و از خون عشاق آبیاری می شود. پیمان علم پیمان کربلایی است و آن را که این پیمان را با خدا بست، در مدرسه درس فقه می خواند و در جبهه درس عشق و قربتا الی بر سر هر دو درس با وضو وارد می شد و این هر دو را جبهه مبارزه با کفر و شرک می داند و می داند که این راه، راه شهادت است. علما ورثه انبیا هستند و وظیفه انبیا نجات بشر از غل و زنجیرهای خود پرستی و بت پرستی است و این وظیفه تا جامعه به اصلاح کشیده نشود، به تمامی میسر نیست. این چنین ذات اسلام سیاسی است و همه تاریخ، تاریخ مبارزه انبیا با طواغیتی است که حیات خود را در بردگی انسانها می جویند. یک پای در جبهه و پای دیگر در سر درس فقه. با آن خون و در این خاک است که درخت تناور ولایت پا می گیرد و در سر همه انسانیت سایه می افکند. ))

چشمانی پر از گل سرخ

تو مثل ستاره

پر از تازگی بودی نور

و در دستت انگشتری بود از عشق

و پاکیزه مثل درختی

که از جنگل ابر بر گشته باشد

در روستا به دنیا آمد و خلق و خوی صمیمی روستایی را تا آخر عمر به یادگار داشت. همه او را می شناختند، بچه های پا برهنه، بچه های مسجد، بچه های جبهه، بچه های آینه. حاج آقا ملک زاده را می گویم، همان که با لهجه شیرین باران حرف می زد. از همان زمانی که به حصارک آمد، منطقه به بوی آزادگی و اسلام خواهی خو گرفت.

 حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ هدایت الله ملکی معروف به ملک زاده، در سال 1323 هجری شمسی، در دهستان بناد کودک دیزه از توابع یزد، در یک خانواده مذهبی کشاورز دیده به جهان گشود. نزد جد بزرگوارش حاج شیخ مصطفی مشغول تحصیل علم و یادگیری قرآن شد.

 در سن چهارده سالگی جهت ادامه تحصیل به شهرستان یزد رفته، در مدرسه علمیه آن دیار نزد اساتیدی چون شهید بزرگوار محراب حضرت آیت الله صدوقی و یکی دیگر از روحانیون ادامه تحصیل داد. پس از آن به جهت ادامه تحصیل، به شیراز رفت و در آن جا نیز به مدت هفت سال در مدرسه (( خان )) نزد اساتیدی چون حجت الله الاسلام حاثری شیرازی، اما جمعه شیراز کسب فیض نمود.

سپس به شهرستان کرج آمده و با یک خانواده مذهبی و محترم وصلت نمود و همچنین تحصیلات خود را در محضر آیت الله حاج سید حسن مدرسی و امام جمعه کرج به پایان رسانید. (( سال پنجاه و یک بود که پایه مسجد را گذاشتیم. ایشان روحانی جوانی بود که تازه وارد محل شده بود. یک روحانی جوان و بسیار بسیار با صفایی که می توانست با همه اقشار مردم، انس بر قرار کند. همان روزهای نخست، با همه صمیمی شد. )). محبت ساده ترین فصل زندگی او بود. بی پیرایه، بی تشریفات و بی واسطه، انسانها را دوست داشت.

آنانکه خدایی اند، ملاک دوستی را خدایی بودند می دانند و هر کس که اهل دین است، اهل محبت هم هست. (( هل الدین الا الحب )). در کنارش که بودی و همسفرش، ذره ای احساس دلگیری نمی کرد. سعه صدر داشت. آرام بود و متین. قامت رسای او، با چهره کشیده و آفتاب سوخته اش، انگار دست به دست هم داده بودند تا از او پیکری از اطمینان و آرامش و خلوص بسازند. هاله ای از سادگی و تواضع، وجود او را در بر گرفته بود، آنچنانکه بسیاری، در تفسیر آن در می ماندند. خودمانی بود، صمیمی و مردمی سخن می گفت. آنچنان از دوران به انسجام و تعادل رسیده بود که مسئله ظاهر برایش حل شده بود.

از این رو با عملش، تجمل گرایی کاذب را به سخره می گرفت. (( هنگام ساختن مسجد خودش کاه گل درست می کرد. ما با هم بودیم و کاه گل را با هم لگد می کردیم. به اندازه چهار تا کارگر، کار می کرد. آجر می داد، پنجره درست می کرد و همه اینها را از عشق به اسلام و انقلاب سر چشمه می گرفت )). از هیچکس و هیچ چیز نمی ترسید الا خدا. شجاعتش هم ناشی از همین اعتقاد بود. قبل از انقلاب در هر کدام از شهرها و روستاهایی که برای سخنرانی می رفت، بی آنکه ترس از ماموران سفاک رژیم به دل راه بدهد، همیشه نام مبارک و مقدس حضرت امام را بر زبان جاری می ساخت. آن هم در شرایطی که نام امام، جرم بزرگی محسوب می شد )).

 در تمام سالها مسجد ایشان، مرکز تجمع نیروهای انقلاب بود. (( در مسجد، جلسات بحث و آموزش قرآن برگزار کرده بود. با عده ای زیادی از جوانان و  نوجوانان در این جلسات حضور پیدا می کردیم. در همین جلسات بود که به مرور ما را با مفاهیم عمیق اسلام، با ظلم و جور رژیم مستبد پهلوی و با مسائل سیاسی روز آشنا کرد. او با شجاعت و دلاوری و پایمردی، خط مبارزه را دنبال می کرد و تمام کوشش خود را معطوف آگاهی دادن به اطرافیانش کرده بود )).

 خدمت به مردم را سرلوحه کارهای خود می دانست. اگر حل مشکلی کسی در گرو این بود که به دنبال کار او به ادارات مختلف برود، هرگز ابای نداشت. اگر آن مشکل با تلفن زدن حل می شد، تلفن می زد. اگر لازم بود نامه بنویسد، می نوشت و اگر هم لازم بود که پا به پای او برود، بی هیچ اکراهی می رفت تا بالاخره مشکل او راحل کند.

علاوه بر همه اینها، در خانه اش، اتاقی را مخصوص مراجعت مردم قرار داده بود. بسیاری، وقتی او را در اداره ای مشاهده می کردند، گمان می بردند که کار شخصی دارد. ولی وقتی پرس و جو می کردند در می یافتند که دنبال کار پیرمردی، پیر زنی، از کار افتاده آمده است و چون احساس می کرده که شاید آن شخص نتواند به تنهایی کارش را انجام دهد، خودش در آن اداره حضور پیدا می کرد تا کار او را پیگیری کند. (( چند بار با ایشان صحبت کردم و گفتم که حاج آقا، ممکن است بعضیها سوء برداشتی از این حرکت شما بکنند. اما ایشان در جواب من می گفت:  که وظیفه ما همین است که به مردم خدمت کنیم و کارهای آنها را پیگیری بکنیم. هر کس هر چه می خواهد بگوید و هر طور که می خواهد قضاوت کند.

 من با خدای خود عهدی بسته ام که باید معضلات و مشکلات مردم را حل بکنم و تا آخر عمر بر سر این عهد خود خواهم ماند. )). پس از پیروزی انقلاب اسلامی، علاوه بر وظیفه خطیر موعظه و ارشاد و هدایت مردم و امامت جماعت و شرکت در مجالس مختلف، عهده دار مسئولیتهای دیگری نیز شد.

 ابتدا به عنوان مسئول سیاسی ایدوئولوژی زندان قزلحصار مشغول به خدمت شد.

علاوه بر این، مسئولیت ستاد نماز کرج را به عهده داشت و از طرف امام جمعه کرج نیز به امامت موقت جمعه منصوب شده بود که در نماز دشمن شکن جمعه، با صلابت و قوت، خطبه ایراد می نمود. مدتی هم مسئولیت حوزه علمیه این شهر را عهده دار بود. خلق و خوی او ریشه در فضائل انسانی و اسلامی داشت. با صفا، با وفا، صادق القول و دوست داشتنی.

 آن زمان که مسئولیت حوزه علمیه کرج را به عهده گرفته بود، وقتی طلبه های غریبی، تازه وارد شهر می شدند، به قدری با آنها گرم می گرفت و اظهار علاقه و دوستی می کرد که انگار سالیان درازی هست که آنها را می شناسد.بچه ها دوستش داشتند،جوانان به او عشق می ورزیدند،بزرگترها از حضورش لذت می بردند و خلاصه دلهای همه را از آن خود کرده بود. گویی که همیشه این نکته را در ذهن داشت که خداوند به پیامبر می فرماید:  وان کنت غلیظ القلب لم فضوا علیک. (( اگر تو یک انسان سخت گیر و تند مجازی بودی، مردم از پیرامونت پراکنده می شدند.)).

فلذا پیوند او با مردم، پیوند عشق و محبت بود که ریشه در صفای باطن او داشت. تابستان که می شد، مردم روستا با تعجب می دیدند که امام جمعه شهر بزرگی مانند کرج، در کنار پدرش با لباس خاکی روستایی، داس در دست دارد و گندمها را درو می کند.

او از رسول الله الگو میگرفت و بر همین اساس بود که وظیفه بندگی خدا را بی هیچ شائبه غرور و تفاخری، به جای م آورد که (کان رسول الله یجلس جلوس العبد و یاکل کل العبد و یعلم انه العبد.). (( آنکه رسالت خدا را بر دوش داشت، نشست و برخاست یک بنده داشت و خورد و خوابی چون خورد و خواب یک بنده و اساسا آگاه بود که براستی یک بنده است.)).

ساده زیستی چون جویبار زلال و خوشنگوار، در بستر زندگیش جاری گشته بود. (( هر میهمانی که به منزلش می رفت، خودش پذیرایی می کرد، سفره را خودش پهن میکرد، غذا را خودش می آورد و با لبخند ملیحی که همیشه بر لب داشت، با رویی گشاده، از آنها پذیرایی می کرد )). همیشه مراقب بود که در مسائل شخصی از امکانات بیت المال استفاده نشود. از اینکه کسی را به عنوان محافظ با او همراه کنند، گریزان بود.

در جلساتی که شرکت می کرد، همیشه به مسئولین تذکر می داد که این پستهایی که در اختیار دارید، امانت الهی و حاصل خون شهداست. اینها دو روزی بیشتر در دست شما نیشت و باید توجه و همتتان را صرف این کنید که تا زمانی که این مسئولیت را دارید به رضایت خدا بیندیشید و به نحو احسن انجام وظیفه کنید. روحیه اش سرشار از طراوت و نشاط معنوی بود. گاه می شد که به خاطر کار زیاد، چند روزی بچه هایش را نمی دید، چرا که:  (( شبها، وقتی که وارد منزل می شد، بچه ها خواب بودند و صبح هم که برای نماز و کارهای جاری مردم، از خانه بیرون می رفت، بچه ها هنوز بیدار نشده بودند. با این حال انس و الفت عجیبی بین او و بچه هایش برقرار بود. چرا که کوچکترین فرصتی که می یافت، آنها را در آغوش می گرفت و مورد نوازش قرار می داد و در همان فرصت کوتاه معارف اسلامی و نکات اخلاقی را به آنها گوشزد می کرد. )).

عاشق صادق اهل بیت (ع) بود و تبلور این عشق را در اشکهای صادقانه او به راحتی می شد دید. صدای زیبا و حنجره دوست داشتنی اش را همواره در خدمت ولایت و امامت به کار می گرفت. (( در مدینه، هنگامی که مقابل ضریح مطهر پیامبر اکرم (ص) می ایستاد، شروع به زمزمه می کرد:  السلام علیک یا رسول الله. و اشک دیگر امانش نمی داد. با کوچکترین ذکر مصیبتی از ائمه اطهار (ع) چشمانش به اشک می نشست.)).

او نفس اماره را در خدو کشته بود و سعی می کرد تا رفتار خود را با سنت پیامبر (ص) و سیره ائمه اطهار (ع) تطبیق دهد. آسوده زیستن و راحت نشستن، برای او معنا نداشت، خود را وقف اسلام و اعتقادات پاک خویش کرده بود. همچون شمع می سوخت و روشنی می بخشید.  از سکوت و سکون بیزاری می جست. یک روز بر منبر، حدیث جهاد می گفت و روز دیگر، در دشتهای خونرنگ غرب و جنوب، روشنی بخش محفل بسیجیان دلسوخته بود. او یک فرد نبود، یک جریان و یک حرکت بود و در سالهای نورانی جنگ صدای گرمش قوت بخش عزم استوار رزمندگان می شد. تلاشهای او فقط در قاموس مردانی یافت می شود که خویش را در سودای جستجو محبوب به فراموشی سپردند. دلسوخته عاشقانی که قیام و قعود و تمامی حرکات و سکناتش، خالص و بدون هیچ شائبه ای، لوجه الله است.

 و او مهربان و پر شور و دلسوخته ای بود که تمام روزهایش را به روزی آسمانی دفاع مقدس پیونده بود. هر وقت که احساس می کرد، عملیاتی در پیش است، دیگر ماندن در شهر را بر نمی تافت. در اولین فرصت، خود را به جبه می رساند. عشق به شهادت، با گوشت و خونش یکی شده بود. (( در آن چند سال حماسه و عشق، همیشه به دنبال این بود که به هر بهانه ای شده، به جبهه برود. بعضی طلبه ها را از قم و از سایر جاها به مسجد می آورد تا به جای خودش نماز بخوانند و خودش فورا به جبهه ها می شتافت )). هر وقت که شهیدی می آوردند، با حسرت به عکس او خیره می شد و می گفت:  (( آخر چرا قسمت ما نمی شود. )).

 مدتها بود که حرم سوزان عشق در درونش زبانه می کشید و در انتظار عاشقانه برای رفتن می سوخت. ((... عرفان مقدمه شهود است و چون به شهود رسیدی، مهیای شهادت باش. )). و او سالها بود که بر سر منزل شهود رسیده بود و دیرگاهی بود که مهیای شهادت شده بود. شاید خودش احساس می کرد که دیگر گاه انتظار سر آمده است. نماز آخرش سوز عجیبی داشت. سوز جدایی، جدایی از همه تعلقات روی زمین. فرشتگان خداوند، از دور  دست آبی آسمان، او را با نام خواندند و او عاشقانه و مشتاقانه لبیک گفت و رفت.

رفت و دلهای بیشماری را با خود برد. رفت و ناگهان، خبر شهادتش، چون داغی سنگین و سوزان، شانه های طاقت شهر کرج را لرزاند. (( تشییع جنازه ایشان در کرج، منحصر به فرد بود. من مثل آن را تا به حال کمتر دیده ام. مردم تا هفته های بعد هم، برای ایشان مجلس می گرفتند و من می دیدم که گاهی در این مجالس، جوانهای بسیجی را بیهوش از مجلس بیرون می آوردند. )). اکنون کیست که ندادند از پس پرده های نازک زمان، آن چشمانی که پر از گل سرخ مهربانی بود، آن خنده ملیحی که بر روی افراد می زد، آن مصافحه گرمی که با طلبه های غریب می کرد، آن محبتی که نسبت به بچه ها داشت، آن حالاتی که بچه های بسیجی را مشتاقانه در آغوش می گرفت، آن احترامی که برای بزرگتر ها قائل بود، آن شجاعتی که برای اجرای احکام اسلام از خود نشان می داد، آن صلابتی که برای احقاق حقوق مردم در چهره اش نمایان بود و آن مهربانی زلالی که در لبخندهایش موج میزد، آن همه بی ریایی، آن همه خلوص، آن همه صفا و صمیمیت، آن همه پاکی و انسانیت، همه و همه، در ذهن تک تک این مردم تا همیشه باقی خواهند ماند و به آیندگان درس انسانیت و اخلاص و مردانگی خواهد آموخت.  

آفتاب

از وقتی به حصارک آمده بود، حال و هوای منطقه را عوض کرده بود. حدود سالهای پنجاه، پنجاه و یک بود که خودش همت کرد و با کمک اهالی مسجد را ساخت و بعد از آن، نمازهای مسجد صاحب الزمان (عج)، گاهی اوقات آن قدر شرکت کننده داشت که در مسجد، جا کم بود. کلاسهای قرآنی که برگزار کرد، کتابخانه ای که درست کرد، مجالس دعایی که پایه گزارش بود، همه و همه حالات جدیدی را در محله بوجود آورده بود. بچه ها با شور و علاقه خاصی در برنامه های مسجد شرکت می کردند و جوانترها در فعالیتهای انقلابی از ایشان خط می گرفتند و پیش می تاختند. او براستی آفتابی بود که یخهای سستی و دلمردگی را در دل اهالی آب کرده بود و زمستان دل همه را گرم می کرد.

برادر اسفندیار کمالی زاده


اعلامیه ها

حسابی خسته شده بودیم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. آخرین اعلامیه امام را در خیابان المهدی، به دیوار چسباندیم و به سمت خانه راه افتادیم. خوشحال بودیم که ماموریتمان را به خوبی و بدون هیچ مشکلی به انجام رسانده ایم. صبح که شد باخبر شدیم که حاج آقا ملک زاده را به پاسگاه برده اند. جریان را که پرسیدیم گفتند:  (( به خاطر علامیه هایی که دیشب در منطقه، روی دیوارها چسبانده اند، ایشان را دستگیر کرده اند. )). حاج آقا ملک زاده می دانست که چسباندن اعلامیه ها کار ماست. اما مطمئن بودیم که ایشان چیزی به ماموران رژیم نخواهند گفت. بالاخره بعد از ظهر ایشان را آزاد گردند و ما هم با نگرانی به دیدارش رفتیم. پیدا بود که زیاد اذیت و آزارش کرده اند. ما را که دید با خنده گفت:  (( خیالتون راحت باشه، هیچ کس نمی فهمه که کار شماها بوده.))

برادر ملامحمدی

کلاسهای انقلاب

سالهای قبل از انقلاب، مساجد، تنها پایگاه هایی بودند که در اختیار بچه مسلمانان و انقلابیون بود. با همه سختگیریها و تنگناهایی که برای ما کارهای فرهنگی بخصوص در شهرستانها داشتیم و علی رقم همه محدودیتها و تهدیدهایی که رژیم برای ما قائل می شد، تحت عنوان هیاتهای مذهبی و کلاسهای آموزشی، فعالیتهای انقلابی و اسلامی خود را ادامه می دادیم. حاج آقا ملک زاده هیاتی داشت که خودش مسئول آن بود و از طریق همان هیات فعالیتهای فرهنگی مسجد را برنامه ریزی و هماهنگ می کرد. با تدبیر خاصی شبکه توزیع اعلامیه ها در غرب شهرستان کرج را راه اندازی کرده بود. ما در مسجد ایشان چند تا کلاس بر قرار کرده بودیم و از صبح تا غروب آفتاب، به طور پیوسته برای سنین مختلف، کلاسهای گوناگونی برگزار می کردیم. در قالب همین کلاسها بود که مفاهیم اسلامی و ارزشهای انقلابی را به نسل جوان و نوجوان منتقل می نمودیم. این کلاسها، گاهی وقتها به صورت مخفی و گاهی وقتها هم سیار برگزار می شد و غالب آن را کلاسهای قرآن و تاریخ اسلام تشکیل می داد. در تمام سالهای قبل و بعد از انقلاب، حاج آقا ملک زاده همواره در سازماندهی، برنامه ریزی و هدایت این کلاسها، نقش کلیدی و اساسی ایفا می کرد.

برادر مهدی نادری

تلویزیون های سوخته

اولین کسی که در حصارک راجع به انقلاب، بر روی منبر فریاد برآورد و مردم را به حرکت واداشت، ایشان بود. قبل از انقلاب تلویزیون پر بود از فیلمهای مبتذل و تبلیغ فساد و فحشا. برنامه های تلویزیون به نحو بسیار نامطلوب و ناشایستی، جوانان و نوجوانان ا به خود جذب می کرد و آنها را به انحراف می کشاند. تبلیغات ضد اسلامی و ضد شرعی، به طور مستقیم و غیر مستقیم، از برنامه های رایج آن بود. یک روزی حاج آقا ملک زاده، روی منبر، دیگر طاقت نیاورد و برنامه های تلویزیون را به شدت مورد انتقاد قرار داد. تمام حرفهایش را به استدلال محکم و با استفاده از قوانین و احکام اسلامی بیان می کرد. آخر صحبتش از همه خواست تا تلویزیونهای خود را بیاورند و در زمین مسطحی که نزدیک مسجد بود، به نشانه اعتراض به برنامه های فاسد آن و در حقیقت نوعی مبارزه منفی با رژیم ستمشاهی، آنها را آتش بزنند. مردم آنقدر به ایشان علاقه و ارادت داشتند که طولی نکشید عده زیادی از اهالی، تلویزیونها را آوردند و خرد کردند و آتش زدند. دود حاصل از سوختن تلویزیونها آسمان منطقه را پوشاند. آن جا بود که ماموران رژیم به روح انقلابی مردم و اطاعت و علاقه آنها نسبت به روحانیت پی بردند و تو دهنی محکمی خوردند.

برادر عباس جمشیدیان

عزای عمومی

سال پنجاه و شش، در پاسگاه حصارک، گروهبان خشن و بداخلاقی بود که هر روز می آمد و اعلامیه ها را از روی دیوار می کند و اهالی را مورد آزار و اذیت قرار میداد. مردم چهلم شهدای تبریز را گرفته بودند  و روزنامه ها هم عزای عمومی اعلام کرده بودند. من هم مغازه را تعطیل کردم و به سمت خانه راه اقتادم. همین که چند قدم از مغازه دور شدم، همان گروهبان خشن، سر رسید و با تندی و با عصبانیت گفت:  (( جمشیدیان، چرا مغازه ات را باز نمی کنی ؟ )) - (( برای اینکه امروز عزای عمومی اعلام شده است، چهلم شهدای تبریز است. )) - (( این چیزها به شما ربطی ندارد. شما وظیفه دارید مغازه ات را باز کنی. چون شما در این محله شناخته شده ای، بقیه اگر ببینند شما مغازه ات را بسته ای، آنها هم می بندند و اگر باز کنی، آنها هم باز می کنند. زود باش مغازه ات را باز کن.))- (( من نمی توانم این کار را بکنم....)) (( ساکت همین که گفتم )) کم کم جر و بحثمان بالا گرفت و عده ای دورمان جمع شدن. در همین هنگام حاج آقا ملک زاده از راه رسید و پرسید: ‌(( چه خبر شده ؟ )) گفتم:  (( حاج آقا، روزنامه ها امروز عزای عمومی اعلام کرده اند. من هم نمی خواهم مغازه ام را باز کنم ولی این گروهبان می گوید باید مغازه ات را باز کنی. )) ایشان هم بی اعتنا به داد و قال گروهبان، به من گفت: ‌(( اشکالی ندارد، شما مغازه ات را باز کن. )) من هم از حرف ایشان تبعیت کردم و کره کره مغازه را بالا دادم. مدتی که گذشت همه چیز آرام شد و همه رفتند. فقط حاج آقا ماند. رو کرد به من و گفت:  (( حالا می توانی مغازه ات را ببندی ؛ چون آن موقع ممکن بود برایت دردسر درست شود. مغازه ات را ببند و برو خانه. بقیه اش با من. ))

برادر عباس جمشیدیان

انگار نه انگار

آن روزها در پاسگاه ژاندارمری حصارک مشغول به کار بودم. سال 56 بود و بحبوحه انقلاب. نزدیک ظهر، جهت انجام کاری به دادسرا رفتم. هنگام برگشت، داشتم از راه پله ها پائین می آمدم که یکی از کارمندان دادسرا که از دوستان ما بود، مرا به کناری کشید و آهسته در گوشم گفت:  (( آقای سعادتی قرار است از طرف ساواک بریزند و منزل حاج آقا ملک زاده را تفتیش کنند. اگر می توانی زودتر به ایشان خبر بده. )) از دادسرا که بیرون آمدم، قلبم تند تند می زد. اضطراب سراپای وجودم را گرفته بود. با عجله خود را به منزل حاج آقا رساندم و جریان اطلاع دادم. به ایشان گفتم: ‌ (( هرچه اعلامیه و نوار و کتاب و رساله امام (( ره)) دارید، جمع آوری کنید که گیر ماموران نیفتد. )) خودم هم برای کمک به ایشان داخل خانه شدم. تمام وسایلی که احتمال میدادیم مشکل ساز شوند، جمع آوری کردیم و داخل یک گونی ریختیم. گونی را برداشتم و از منزل ایشان بیرون آمدم. به محض اینکه سر کوچه رسیدم، دیدم ماموران ساواک از راه رسیدند و دور خانه ایشان را محاصره کردند،‌همگی مسلح اما با لباس شخصی. از دور مراقب اوضاع بودم، طوری که آنها متوجه من نشوند. ساعتی گذشت تا ماموران ساواک از خانه بیرون آمدند و رفتند. قیافه هایشان گرفته و عصبانی به نظر می رسید. اتومبیلشان که دور شد، آرام و با احتیاط،‌ به طرف منزل حاج آقا راه افتادم. نگرانش بودم، وارد خانه که شدم،‌با کمال تعجب دیدم که حاج آقا با لباسهای معمولی و راحتی توی حیاط نشسته و می خندد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. مرا که دید،‌ با خنده گفت:  (( الحمدالله چیزی پیدا نکردند. از کمک شماهم خیلی متشکرم. حالا بیا و چند دقیقه بنشین، یک چایی باهم بخوریم. ))

برادر حبیب الله سعادتی

پایداری

هر وقت که مرا می دید،‌ به همان لبخند ملیحی که همیشه بر لب داشت، بعد از احوالپرسی،‌ می گفت:  (( خب آقای سعادتی تازه چه خبر ؟ قرار نیست دوباره بیایند سرغ ما ؟)) و من هم به ایشان می گفتم: ‌‌‌‌ ((‌‌‌‌ خیر حاج آقا، فعلا که خبری نیست، اگر موردی پیش آمد حتما اطلاع می دهم. )) و او لبخندی می زد و می گذشت. چند بار خودم را مامور کرده بودند تا ایشان را دستگیر کنم و به پاسگاه ببرم. به منزل ایشان که می رفتم می گفتم:  (( حاج آقا آمده ام دنبالتان که ببرمتان پاسگاه، ولی خب شما که منزل تشریف ندارید. ضمنا چند روزی باید پنهان شوید و خودتان را نشان ندهید. چون ممکن است بعد از من، ماموران ساواک هم سراغ شما بیایند. )) البته چند بار هم شد که ایشان را دستگیر کردند و به ساواک بردند. در ساواک و دادسرا برایش پرونده تشکیل داده بودند و به بهانه های مختلف، ایشان را اذیت می کردند. اما هیچ کدام از اینها باعث نمی شد که در مقابل آنها سر تسلیم فرود آورد و باز هم روی منبر، جنایات رژیم را به باد انتقاد می گرفت. او پایدار تر از این چیزی بود که سافاکان رژیم گمان می بردند.

برادر حبیب الله سعادتی

سیلی

ماه رمضان بود. نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم و همراه حاج آقا از مسجد بیرون آمدیم. بیرون مسجد جوانی کنار خیابان ایستاده بود و بی خیال و بی اعتنا سیگار می کشید حاج آقا به او نزدیک شد و گفت:  (( پسرم چرا توی ماه رمضان سیگار می کشی ؟ حالا که همه روزه اند و....)) (( دلم می خواد )) همین که این جمله از زبان آن پسر بیرون آمد، حاج آقا عبایش را در آورد و گذاشت زیر بغلش و سیلی محکمی به گوش او زد. (( چرا میزنی ؟‌ )) (( دلم می خواد. همانطور که شما دلت می خواد که ماه رمضان و جلوی چشم مردم روزه دار سیگار بکشی، من هم دلم می خواد بزنم توی گوش تو ))

 برادر حبیب الله سعادتی

دلباخته

در همه جا پیچیده بود که حضرت امام (ره) روز دوازدهم بهمن به میهن اسلامی تشریف فرما خواهد شد. از وقتی این خبر را داده بودند، حالات پدرم بکلی تغییر کرده و موجی از شادی و خوشحالی وجودش را فرا گرفته بود. اشتیاق عجیبی داشت که در مراسم استقبال حضرت اما (ره) در فرودگاه مهرآباد حضور داشته باشد. اما کسالت شدیدش مانع از آن بود که بتواند به تهران برود. با اینکه خیلی دلش می خواست، اما چاره ای نبود. شب دوازدهم هم به همه اطلاع دادند که مراسم استقبال حضرت امام (ره) از طریق تلویزیون، به طور مستقیم پخش خواهد شد. آن شب را اصلا نخوابید. بی قرار بود، بی قرار خوشحالی. چون ما در منزل تلویزیون نداشتیم، صبح روز بعد از نماز، با شور و حرارت خاصی همه ما را آماده کرد تا به منزل یکی از دوستان برویم و صحنه ورود آقا را از طریق تلویزیون تماشا کنیم. به منزل آنها رفتیم منتظر ماندیم. حدود ساعت 8 صبح بود که اعلام کردند ورود حضرت امام به تاخیر افتاده است. این خبر مثل تیری بود که در قلب پدرم فرو کرده باشند. حالات چهره اش بکلی تغییر کرد. غم و ناراحتی از چهره اش می بارید. به گوشه ای رفت و زیر لب مشغول ذکر گفتن و دعا کردن شد. احساس عجیبی به همه ما دست داده بود. ساعتها به سختی و اضطراب می گذشت. پدرم همچنان مشغول خواندن دعا بود که بعد از چند ساعت، خبر ورود امام به میهن اسلامی، همه چیز را به هم ریخت. اشک شوق و شادی و شادمانی، در چشمان پدرم حلقه زده و تبسم زیبایی صورتش را آراسته بود. پدرم براستی دل باخته امام (ره) بود.

فرزند شهید

مرد عمل

قبل از انقلاب، همیشه در مراسمهای سخنرانی و جلسات عمومی، حرفش را با قاطعیت و محکم و بدون ترس و واهمه می زد. آنچه را که رضای خدا بود و وظیفه می دانست می گفت. نطق بسیار گرم و شیوایی داشت و نفوذ کلامش، هر شنونده ای را تحت تاثیر قرار می داد. صحبتهای ایشان به دل می نشست. ساعتها صبحت می کرد، ولی کسی خسته نمی شد و این همه را در خدمت اسلام و انقلاب به کار گرفته بود. بعد از انقلاب خطابه های آتشینش در نماز جمعه، موجی از شور و هیجان در دل مردم بوجود می آورد. او مرد عمل بود. قبل از اینکه مطالبی را به اطرافیان بگوید و توصیه ای به آنها بکند، خودش با عمل خودش آن را نشان می داد.خصوصیات اخلاقی خوب را با عمل خودش به دیگران می آموخت.

برادر محمد رحیمی نژاد

سخنرانی در زندان

مدتی بعد از پیروزی انقلاب، ایشان  بنا به درخواست مسئولین زندان قزلحصار، مسئولیت عقیدتی سیاسی و واحد فرهنگی زندان را به عهده گرفتند و در زمینه ارشاد پرسنل و زندانیان،‌ قدمهای بزرگی بر داشتند. آن موقع من مسئول انجمن اسلامی زندان بودم. همان روزها ی اول به من گفتند:  (( چون من تا به حال کار اداری نکرده ام، یک برنامه روزانه شما تنظیم کنید که بتوانیم از این وقتی که در اینجا هستیم استفاده بهتری ببریم. )) ما هم برنامه ای تنظیم کردیم و روزانه دو ساعت برای ایشان، به عنوان جلسه سخنرانی، وقت در نظر گرفتیم. سخنرانی های ایشان در قالب چهار جلسه نیم ساعته بود که هر کدام از آنها در یک سالن جدا و برای افراد مشخص و تفکیک شده ای انجام می شد. بعد از این چهار جلسه، ایشان به داخل زندان می رفت و به سوالات شرعی زندانیان پاسخ می داد و حتی الامکان سعی می کرد که به مشکلاتش رسیدگی کند. چیزی نگذشت که توانست در دل زندانیان جا باز کند و تحولی اساسی در آنها پدید آورد. عده ای از زندانیان چون شنیده بودند که ایشان امام جمعه موقت و دبیر خانه حزب جمهوری اسلامی کرج هستند، می آمدند خدمت حاج آقا و از ایشان می خواستند تا از نفوذش استفاده کرده کاری برای آنها انجام دهد. تا اینکه یک روز ایشان در سخنرانی عمومی که اکثر زندانیان در آن شرکت داشتند، گفت:  (( شما که می آیید و از من می خواهید که برای آزادیتان کاری انجام دهم، فکر می کنید که من کاره ای هستم. ولی من هیچ کاره ام. این قضاتی که الان در راس کار هستند، هم از طرف جمهوری اسلامی معین شده اند و هم مراتب از من بالاترند. اینهایی که به شما حبس داده اند، بی مورد حبس نداده اند. من نه کاره ای هستم و نه کسی را می شناسم. پهلوی من هم نیایید چون پارتی بازی بلد نیستم. اما من یک جایی را به شما معرفی می کنم که اگر به آنجا بروید و به آنجا تکیه کنید، مسلم بدانید که مشکلتان حل خواهد شد و آن درگاه خداوند بزرگ است. اگر رابطه تان را با خدا برقرار کنید، خداوند مشکلتان را حل خواهد کرد. از خدا بخواهید که اگر اصلاح شده اید، شما را آزاد کند و الا اصلاح نشده اید، فایده ندارد که آزاد باشید و خلاف کنید. اصل این است که شما قلبهایتان را با مهر خدا گره بزنید. دلتان را با خدا پیوند بدهید و اهل نماز باشید و بدانید که بلاخره روزی حبس شما هم تمام می شود و آزاد می شوید، اما مهم این است که اصلاح شده باشید و بر مدار اطاعت خدا بچرخید. )) غلغله ای در جمع زندانیان افتاده بود و اشکها بود که بر گونه ها قد می کشید.

برادر روح الله سجادی

نگهبان

تازه مسئولیت عقیدتی سیاسی زندان را به عهده گرفته بود. بحبوحه فعالیتهای منافقین و ترور شخصیتهای روحانی بود. از ایشان خواستیم تا اجازه بدهد دو، سه نفر نگهبان و سرباز برای محافظت ایشان بگماریم. اما ایشان با لحنی جدی و قاطع گفت:  (( من کی هستم که شما سرباز و نگهبان برای من بگذارید ؟ آخر چه کسی می آید و مرا ترور کند ؟ بیخود مرا با این کارها بزرگ نکنید. من یک روحانی ساده هستم و اهل محافظ و نگهبان و این حرفها هم نیستم. )) وجودش یک پارچه خضوع و تواضع بود و همیشه از شهرت فاصله می گرفت.

برادر روح الله سجادی

پیشاپیش جهاد گران

زمانی که فرمان امام برای جهاد سازندگی صادر شد، حاج آقا ملک زاده، همه اهل محل را درمسجد جمع کرد و بعد از یک سخنرانی داغ، آنها را تشویق به جهاد سازندگی نمود. همان روز همراه عده ای از مردم، در حالیکه خود ایشان پیشاپیش ما حرکت می کرد، به یکی از روستاهای اطراف کرج رفتیم و مردم آن روستا را در کار درو و برداشت محصول کمک کردیم. خوب یادم هست که خود ایشان عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و پا به پای بقیه کار میکرد.

برادر اسفندیار کمالی زاده

محافظ مسلح

مدتی بود که به عنوان دبیر حزب جمهوری اسلامی کرج انتخاب شده بود. ضمن اینکه عضو شورای روحانیت شهرستان کرج هم بود. مرتبا برای سخنرانی و رسیدگی به مشکلات مردم، به این طرف و آن طرف و به روستاها و شهرستانهای اطراف می رفت. ما به شدت نگران بودیم که نکند دشمن و ضد انقلاب، از این فرصتها استفاده کرده و خدای ناکرده ایشان را ترور کنند. چندین بار به ایشان گفتیم که اجازه بدهید یکی، دو نفر محافظ مسلح همراهتان بیایند، اما ایشان هر بار مخالفت می کرد. می گفت:  (( چه احتیاجی به محافظ مسلح است ؟ آخر من که کاره ای نیستم تا محافظ داشته باشم. بیخود مرا برای مردم بزرگ نکنید که فکر کنند حالا من چه کسی هستم، من دلم می خواد که بین مردم و مثل مردم باشم. دلم می خواهد وقتی که از انتهای این خیابان المهدی حرکت کنم و می آیم بالا، آهسته و پیاده بیایم تا کسانی که احتمالا مشکلی دارند، دردی دارند، گرفتاری دارند بیایند و به راحتی حرفشان را بزنند و مشکلاتشان را مطرح کنند تا شاید بتوانم برایشان کاری انجام بدهم و اگر کسی را مسلح به دنبال من بفرستید، دیگر مردم نمی آیند حرفهایشان را با خیال راحت بزنند... )) تواضع، فروتنی، وارستگی و همه خصائص اخلاقی او براستی انسان را به تعجب وا می داشت.

برادر عباس جمشیدیان

آشتی

با عده ای از امنای مسجد صاحب الزمان (عج) در منزل حاج آقا ملک زاده، پیرامون امور مسجد، جلسه ای داشتیم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و ما همچنان مشغول صحبت بودیم که ناگهان صدای در خانه بلند شد. در با شدت کوبیده می شد.حاج آقا به من اشاره کرد که بروم و در را باز کنم. در را که باز کردم دیدم که زن و شوهری هستند که ظاهرا با هم دعوای سختی کرده اند و نزدیک است که کارشان به طلاق بکشد. آمده اند که حاج آقا تکلیفشان را معلوم کند. برگشتم داخل و به حاج آقا گفتم:  (( یک خانمی است که با شوهرش آمده و با شما کار دارد.)) و به اختصار موضوع دعوایشان را به ایشان گفتم. حاج آقا گفت:  (( بگو بیایند داخل.)) و خودش هم پشت سر من از اتاق بیرون آمد. آنها را به داخل خانه دعوت کردم و خودم بر گشتم به اتاق جلسه و با همان چند نفری که داخل اتاق بودند، جلسه را ادامه دادیم. حدود یک ساعت طول کشید تا حاج آقا برگشت. وقتی آمد داخل اتاق، تبسمی شیرین بر صورتش نشسته بود. پیدا بود که خوشحال است. با کنجکاوی پرسیدم:  (( چی شد ؟ )) گفت: ‌(( الحمدالله با هم آشتی کردند و با خنده و خوشحالی به خانه خودشان برگشتند.‌)) برام خیلی جالب بود و در عین حال عجیب که زن و شوهری که یک ساعت پیش برای طلاق آمده بودند، اکنون با صلح و صفا و خوشحالی به خانه شان باز می گردند.

برادر عباس جمشیدیان

یار مظلومان

وقتی که در دادگستری بودم، همیشه می دیدم که ایشان برای کمک به افرادی که مورد ظلم و ستم واقع شده بودند، به آنجا می آمد و قضیه را پیگیری می کرد تا به حقشان برسند. همیشه به داد ضعفا و درماندگان می رسید و خودش شخصا به دنبال کار آنها، به هر جا که لازم بود، می رفت. یک روز به ایشان گفتم: (( حاج آقا، یک خواهشی از شما دارم. اولا حیف است که شما وقتتان را برای یک سری از افراد می گذارید و بلند می شوید و می آیید دادگستری تا کارشان را انجام دهید. ثانیا همه کارکنان و قضات که روی شما شناخت ندارند. ممکن است برایشان سوء تفاهمی ایجاد شود. بعضی ها هم که مغرضانه می خواهند شما را خراب کنند، برایتان حرف در آورند. )) اما ایشان در جواب من گفت:  (( اولین چه چیزی بهتر از این است که انسان وقتش را صرف خدمت به مردم و رسیدگی به کار آنها و کمک به مظلومان کند. ثاینا هر کس هر فکری که میخواهد بکند. من اگر جایی احساس کنم که به کسی ظلمی رفته است، تا آنجایی که جان دارم، دنبال کار او را می روم و به او کمک می کنم. حالا هر کس هر چه می خواهد بگوید و هر حرفی که می خواهد برای من در بیاورد. ))

حجت الاسلام محمود بهرامی

جذب بچه ها

برای بچه ها و جذب آنها به مسجد و شناساندن اسلام واقعی به آنها اهمیت خاصی قائل بود. بچه ها را از ته دل دوست داشت و با آنها به مهربانی و عطوفت رفتار می کرد. یک روز در مسجد، از اطراف کانون فرهنگی امور تربیتی، فیلم آموزنده ای به نمایش در آمد. فصل زمستان بود و هوا بارانی. زمین خیس و گلی شده بود. تعدادی از بچه ها که برای تماشای فیلم به مسجد آمده بودند، ناآگاهانه با کفش، داخل مسجد شده بودند و گوشه یکی از فرشها کمی گلی و کثیف شده بود. خادم مسجد با دیدن این صحنه، عصبانی شد و شروع به اعتراض به بچه ها کرد و سر آنها داد کشید. این جریان که پیش آمد، حاج آقا ملک زاده روی منبر رفت و گفت:  (( اگر فرش کثیف شود آن را می شوییم، اگر شیشه ای شکسته شود، شیشه می اندازیم ولی این جوانها و نوجوانها را ما به این سادگی نمی توانیم جذب مسجد کنیم. باید اینها را با آغوش باز بپذیریم و باید خیلی مسائل را به خاطر اینها تحمل کنیم. آنچه مهم است این است که ما بتوانیم این عزیزان را بسازیم. )) و باور کنید همین نوجوانها بودند که در همین مسجد و با هدایت و ارشاد حاج آقا ملک زاده، ساخته شدند و در جبهه های حق علیه باطل، حماسه آفریدند و فداکاری کردند. به جرات می توانم بگویم که تمام شهدای بزرگوار این مسجد و این محل، از شاگردان دست پرورده ایشان هستند.

برادر محمد رحیمی نژاد

پشت اتاق فرماندار

حدود یک سال از پیروزی انقلاب می گذشت و ایشان هم به عنوان امام جمعه موقت کرج انتخاب شده بود. یک روز برای انجام کاری به فرمانداری رفتم که دیدم در بسته است و چند نفر پشت در ایستاده اند. همان موقع حاج آقا ملک زاده هم از راه رسید. بعد از سلام و احوالپرسی به من گفت:  (( چه خبر شده است ؟ چرا اینها این جا جمع شده اند ؟ چرا در را بسته اند ؟ )) گفتم:  ((‌‌ نمی دانم حاج آقا. من هم تازه رسیده ام و دیدم در بسته است.)) یکی از آن چند نفر جلو آمد و گفت:  (( حاج آقا من سه روزی هست که می آیم و راهم نمی دهند. )) دیگری گفت:  (( من هم الان دو روز است که به اینجا می آیم ولی اجازه نمی دهند که داخل شوم.)) حاج آقا دیگر معطل نکرد. عبایش را روی دست گرفت و گفت:  (( همراه من بیایید. )) و راه افتاد. یکی گفت:  (( آخر می گویند کنفرانس دارند، مشغول صحبتند. )) ـ بیایید. پشت سر ایشان راه افتادیم. به اتاق فرماندار که رسید، در را باز کرد و با ناراحتی گفت:  (( شما حیا نمی کنید. شما که بر مسند علی (ع) نشسته اید، چرا به این فقیر، بی چاره ها رسیدگی نمی کنید ؟ چرا به درد مردم نمی رسید ؟ )) بعد در را محکم بست و بیرون آمد. هنوز از راهرو بیرون نرفته بود که دویدند دنبالش و با غذر خواهی و خواهش تمنا، خواستند که باز گردد. آن روز در فرمانداری، کار همه را راه انداختند.

پدر شهید محمد حسن ناصربخت

پیر مرد

آن قدر مردم دار و دوست داشتنی و اهل معاشرت بود که همه با ایشان احساس راحتی و خودمانی می کردند. یک روز به ایشان گفتم:  (( حاج آقا می گویند، دهات اطراف اینجا درختان خوبی دارد. اگر مایلید فردا با خانواده برویم و توت بچینیم. )) ـ ((مگر این درختها صاحب ندارند ؟ )) ـ (( نه حاج آقا، درختان کنار جاده هستند و رهگذران از آنها استفاده می کنند. )) ایشان قبول کرد و فردای آن روز، همراه خانواده ما و خانواده ایشان با ماشین خودم رفتیم به دهات اطراف. در بین راه چند تا درخت توت نظرمان را جلب کرد که انصافا توتهای خوبی داشت. تصمیم گرفتیم همان جا از ماشین پیاده شویم و توت بچینیم. به ایشان گفتم:  (( حاج آقا، شما دیگر پیرمرد شدی، من خودم می روم بالای درخت و شاخه ها را تکان می دهم تا توتها بریزند. اما ایشان مهلت نداد و گفت:  (( من پیرمردم ؟)) و خودش بلافاصله عبا و عمامه را گذاشت توی ماشین و در یک چشم به هم زدن از درخت بالا رفت و گفت:  (( چادر را بگیرید زیر درخت تا برایتان یک توت حسابی بتکانم. ))

برادر عباس جمشیدیان

ماشین اداره

همراه حاج آقا ملک زاده، جهت انجام کاری با ماشین اداره، به کرج رفته بودیم. در حین برگشت، به یاد کپسول گازی افتادم که دو روز پیش با ماشین خودم به منزل یکی از بستگانم در چهارصد دستگاه برده بودم. منزل آنها دقیقا سر راه قرار داشت. با خودم فکر کردم که همین الان بروم و کپسول را بگیرم و به خانه ببرم. موضوع را با حاج آقا در میان گذاشتم و گفتم: ‌(( اگر اجازه می دهید، برویم و من سر راه کپسول گاز را بگیرم. )) ایشان با تعجب پرسید: ‌(( جدی می گویی ؟‌)) از طرز کلام ایشان جا خوردم و گفتم:  (( مگر اشکالی داره ؟ )) گفت:  (( بله که اشکال دارد. ابن ماشین، ماشین اداره است. برای استفاده شخصی که نیست. شما همانطور که زحمت کشیده ای و با ماشین خودت کپسول گاز را به آنجا برده ای، همانطور هم می روی و با ماشین خودت می آوری. ما حق نداریم که با ماشین اداره، دنبال کارهای شخصی خودمان برویم. ))

برادر روح الله سجادی

خود ساخته

برای آسفالت کردن خیابانهای المهدی، باز هم به سراغ حاج آقا رفتیم. می دانستیم که ایشان در این امور خیریه همیشه پیشقدم است و به محض اینکه بفهمد چنین قصدی داریم، حتما کمکمان خواهد کرد. فردای آن روز در مسجد برای مردم صحبت کرد و از آنها خواست تا برای آسفالت خیابان کمک کنند. اهل توضیح و تفسیر و گنده کردن مطلب نبود. بدون رودربایستی، اصل مطلب را بیان می کرد و به راحتی به مردم می گفت که مثلا فلان گرفتاری را داریم و یک همچنین کمکی لازم است که شما باید بکنید. مردم هم با اشتیاق از حرف ایشان تبعیت می کردند و کمک می کردند. همان روز برای آسفالت خیابان، مبلغ قابل توجهی از کمکهای مردمی جمع شد. برای بقیه کارهایش هم در شهرداری و سایر اداره ها، خود حاج آقا می آمد و پیگیری می کرد. این طور نبود که چون دبیر حزب جمهوری اسلامی و امام جمعه موقت کرج است، این جور کارها را کسرشان خودش بداند و قدمی بر ندارد. او یک انسان خود ساخته و یک روحانی فرهیخته بود و آنچه برایش اهمیت داشت، خدمت به مردم بود و اینکه هر کاری که از دستش بر می آید، برای این خلق الله انجام دهد.

برادر عباس جمشیدیان

کار برای مردم

اوایل سال شصت بود که جذب کارهای اجرایی در شهرداری شدم. با تعدادی از همکاران خدمت ایشان رسیدیم و خواستیم که ما را نصیحتی بکنند. یادم هست که ایشان حدیثی را از سید الشهدا (ع) برای ما خواند و بعد گفت:  (( رجوع مردم به شما در کارها، از نعمتهای خداست، سعی کنید از این نعمتها خسته نشوید. )) به شوخی به ایشان گفتم:  (( بله، اگر ما هم مثل شما باشیم که تا ساعت یک بعد از نصف شب، در خانه اتان بر روی مردم باز است و مردم مراجعه می کنند وشما هم به مشکلاتشان رسیدگی می کنید، خسته نمی شویم. ولی خب ما که مثل شما نیستیم. به هر حال آدم وقتی برود در کار اجرایی، از رجوع مردم خسته می شود. )) و ایشان جواب داد:  (( اگر شم این را به عنوان یک نعمت بدانید،  هر نفر که می آید و مشکلات و گرفتاریهایش را برای شما مطرح می کند، برای شما حسنه است و هر قدمی که برای حل مشکلات این افراد بردارید، خودش انگیزه ای برای فعالیت بیشتر در جامعه، برایتان ایجاد میکند. خسته کسی است که برای اجر و مزد دنیوی کار کند. اما شما اگر واقعا به دنبال اجر و مزد دنیایی نباشید و فقط به دنبال این نباشید که به خاطر شغلی که دارید، کاری انجام دهید، مطمئنا خسته نمی شوید و کار برای مردم برایتان لذت بخش هم خواهد بود. ))

برادر امیر ربیعیان

خاکی افلاکی

حدود یک ماه بود که او را ندیده بودم. در مسجد هم نبود. طلبه دیگری به جای ایشان نماز را می خواند. بعد از یک ماه که آمد پرسیدم:  (( حاج آقا کجا رفته بودید ؟ دلمان برایتان حسابی تنگ شده بود. ))‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ فصل کار تابستان بود. رفته بودم روستا کمک پدرم. او یک انسان به تمام معنا خاکی و متواضع بود. تابستانها هنگام برداشت محصول  که می شد، به خاطره افزایش حجم کارهای کشاورزی به روستای زادگاهش می رفت و پدرش را در کارهای سخت کشاورزی کمک می کرد. بیل می زد، درو می کرد، خرمن می کوفت، تا باری از دوش پدر بردارد. او یک امام جمعه خاکی بود. یک خاکی افلاکی.

برادر مهدی نادری

مسجد در خانه

سر زدن به خانواده شهدا و مجروحین و دلجویی از آنها، سر لوحه کارهایش بود. برادرم تازه از جبهه آمده بود. عصر همان روز که برادرم از جبهه آمده، توی خانه نشسته بودیم که صدای در بلند شد. در را که باز کردم، دیدم جمعیت انبوهی از مسجدیهای محل، پشت در جمع شده اند. حاج آقا ملک زاده، وسط جمعیت با همان تبسم همیشگی اش ایستاده بود. آن روز ایشان برای عیادت برادرم، مسجد را به خانه ما آورد.

برادر اسفندیار کمالی زاده

صحنه عجیب

همراه خانمم از گلزار شهدا بر می گشتیم. از داخل کوچه که رد می شدیم، دیدیم که مسجد را دارند تعمیر می کنند. ناگهان از دیدن صحنه ای که دیدم خشکم زد. حاج آقا ملک زاده عبا و عمامه را یک گوشه گذاشته و داشت آجر می داد دست بنا. پیش خودم گفتم:  (( حتما این هفته هم نماز جمعه را ایشان اقامه خواهند کرد. ))

پدر شهید مجید کیان

شراکت

سادگی و صمیمیت دو بال گشوده او بودند که چشمان هر بیننده ای را به طرف خود معطوف می کرد. در مکه، هفده نفر بودیم که پنج نفر از خانواده ایشان بودند و بقیه هم از خانواده های سایر دوستان. ایشان پدر و مادرش را هم همراه خود به زیارت خانه خدا آورده بود. یک روز صبح قرار بر این گذاشتیم که غذای کاروان را نخوریم و خودمان برای نهار یک دوغ مفصلی تهیه کنیم. حاج آقا ملک زاده گفت:  (( مادر من هم کشمش آورده، هم مغز گردو و هم کشک.‌)) و رفت و یک کیسه بزرگ از مادرش گرفت و آمد. چون تعدادمان زیاد بود، مجبورم شدیم که از رئیس کاروان یک قابلمه بزرگ به امانت بگیریم. کشکها را سائیدیم و داخل ظرف ریختیم. معلوم شد که کشکها به اندازه همه کفایت نمی کند. ناچار رفتیم و دو، سه تا ظرف نیم کیلویی ماست هم خریدیم و با کشکها مخلوط کردیم. خلاصه یک دوغ حسابی درست شد. آقای ملک زاده خودش آن روز مریض بود و نخورد. با این حال به او گفتیم:  (( باید قسطت را از پول این ماست بدهی. )) یادم هست که می خندید و می گفت:  (( کشکش مال خودم، کشمش و مغز گردو و نان خشک هم مال خودم، خودم هم نخورده ام، تازه پول ماست را هم باید بدهم ؟ )) بقیه هم یک صدا گفتند، (( خب شراکت یعنی همین دیگر. )) و ایشان بلافاصله دست کرد توی جیبش و پول ماستی که سهمش می شد داد.

حجت الاسلام حسینی متولی

حکم قاضی

 آن شب را منزل ایشان مهمان بودم، ساعت از نه گذشته بود که شخصی زنگ زد. مشکلی برایش پیش آمده بود و آمده بود که از حاج آقا کمک بگیرد. توی اتاق نشست و با صدایی لرزان، شروع کرد به تعریف:  (( چند شب پیش با اتومبیلم به سمت منزل می رفتم. خیابان تاریک بود و خلوت. ناگهان متوجه شدم که یک نفر وسط خیابان، روی زمین افتاده است. سریع فرمان ماشین را چرخاندم و از کنارش گذشتم، اما ظاهرا یکی از چرخهای ماشین از روی پای او رد شده بود، نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم و خودم را به او رساندم. بدنش کاملا سرد شده بود. فهمیدم که فوت کرده است. معلوم بود که مدتی پیش تصادف کرده و ماشینی هم که به او زده از محل گریخته است. او را به بیمارستان رساندم اما حالا علی رغم اینکه این مسئله برای پزشک قانونی ثابت شده که زمان فوت، مدتها قبل از این بوده است که من با اتومبیلم به آن محل برسم و حتی برای دادگاه هم مشخص است که اصلا من در جریان تصادف نبوده ام، با این حال قاضی مربوطه به خاطر اینکه یکی از چرخهای اتومبیل من از روی پای متوفی رد شده، مرا محکوم کرده است، هر چقدر هم که می روم و توضیح می دهم به گوش فرو نمی رود. نمی دانم چه کار کنم. )) حرفهای آن مرد که تا اینجا رسید، گرهی از ناراحتی بر ابروان حاج آقا افتاد و رنگ چهره اش تغییر کرد. فهمیدم که خیلی از این موضوع ناراحت است. بعد از چند لحظه مکث رو به آن مرد کرد و گفت:  (( فردا صبح بیا اینجا، با هم برویم پهلوی قاضی.)) ـ (( بروی چشم. خیلی ممنون حاج آقا. خدا نگهدار.)) فردا صبح من همراه ایشان به دادسرا رفتم. برای من بسیار عجیب بود که حاج آقا با آن صراحت گفتار، با قاضی صحبت می کرد. بعد از مدتی صحبت به قاضی گفت:  (( آقا، ما در کجای شرع داریم که به خاطر اینکه توهینی به متوفی شده، این جرم را شما برای این مرد در نظر بگیرید ؟ )) (( حالا دیگر این رایی است که داده شده است. )) (( خب داده شده است اصلاحش کنید. وحی منزل که نبوده است. شما یک نفر را نسبت به روحانی، نسبت به انقلاب، نسبت به اسلام بدبین می کنید، مساله ساز می کنید، سوال در ذهنش بوجود می آورید، به خاطره اینکه چهار خط نوشته اید و حکمی صادر کرده اید ؟ خب حکم را اصلاح کنید. )) و آنقدر محکم و با دلیل و منطق، با آن قاضی صحبت کرد که بلاخره او را متقاعد کرد تا حکمش را اصلاح کند.

برادر امیر ربیعیان

گلدانها

اواخر سال 63 بود. در خانه نشسته بودم که صدای زنگ در بلند شد. رفتم، دیدم حاج آقا ملک زاده است. حال و احوالی کرد و بعد پرسید:  (( شما الان کاری نداری ؟ )) نگاهی به ساعتم کردم، چهار بعد از ظهر بود. گفتم نه حاج آقا. (( پس لباس بپوش تا با هم یک جایی برویم. )) چشم همین الان. سوار ماشین که شدیم بعد فهمیدم که می خواهد برود سمت پیشاهنگی. بین راه جلوی یک مغازه گل فروشی نگه داشت و حدود یک ساعت با هم آن جا قدم زدیم و صحبت کردیم. موقع برگشتن به گلفروش گفت:  (( شش تا گلدان خوب سوا کن و بگذار صندوق عقب ماشین. )) پول گلدانها را حساب کرد و راه افتادیم. سر کوچه ما که رسیدیم، گفتم:  (( حاج آقا من همین جا پیاده می شوم. شما دیگر داخل کوچه تشریف نیاورید. )) اما ایشان پیچید داخل کوچه و جلوی منزل ما از ماشین پیاده شد. در صندوق عقب را بالا زد و آن شش گلدانی که خریده بود، گذاشت جلوی در خانه. گفتم:  (( حاج آقا، چرا اینها را اینجا می گذاری. )) گفت:  (( این سه گلدان را برای شما گرفتم. این سه تای دیگر را هم برای شهید کیان، هر وقت که رفتید، ببرید سر مزارش. )) دیگر نگذاشت که اشکهایش را ببینم. سوار ماشین شد و رفت.

پدر شهید مجید کیان

خجالت

داشتم پیاده از بالای خیابان المهدی به سمت پایین آن حرکت می کردم. به اواسط خیابان که رسیدم، متوجه شدم که حاج آقا ملک زاده هم، همراه دو تا از برادرانش، از روبرو می آید. خوشحالی سراپای وجودم را فرا گرفت. به سمتش شتاب گرفتم. ایشان هم که از دور مرا دید، از برادرانش فاصله گرفت و به سمت من آمد. حس کردم عمدا این کار را کرد. نزدیک که شد، گرم در آغوشم کشید. روبوسی کردم و گفتم:  (( حاج آقا چرا از برادرانت فاصله گرفتی ؟ )) سرش را پایین انداخت، مکثی کرد و گفت:  (( آخر من شما را که می بینم خجالت می کشم. بچه های شما رفتند و شهید شدند، آن وقت من در اینجا همراه برادرانم.....))

پدر شهید مجید کیانی

در قلب رزمندگان

دلش به لطافت برگ گل بود و صفای شبنم. مهربانی را از هیچ کس دریغ نمی کرد. در جبهه، با عطوفت تمام، در میان رزمندگان می نشست و با حرفهای صمیمی اش، خستگی را از تنشان بر می گرفت. یک روحانی با صفایی که همه رزمندگان دوستش داشتند، و تاثیر غیر قابل انکاری روی آنها گذاشته بود. یک انسان سر شار، سرحال و پر نشاطی که همه نیروهای عطش با او بودن را داشتند. التماس می کردند که ایشان یک شب را در مقر آنها با بچه ها باشد و با آنها نماز بخواند و برایشان سخنرانی کند. او در قلب همه بچه ها رزمنده جا داشت.

حجت الاسلام حسینی متولی

راز یک خواب

انس و الفت و علاقه شدیدی نسبت به شهید بهشتی داشت. البته این علاقه دوطرفه بود و مرحوم شهید بهشتی نیز به پدرم علاقه خاصی داشتند. بعد از فاجعه هفتم تیر و شهادت مظلومانه دکتر، پدرم چنان منقلب شده بود که هر وقت سیمای نورانی ایشان را از سیمای جمهوری اسلامی می دید، بی اختیار بارانی از اشک، حیاط کوچک چشمانش را خیس می کرد و های های شروع می کرد به گریستن. سال 65 و سه سال مانده به شهادتش، شهید بهشتی را در خواب دیده بود. مرحوم شهید بهشتی به پدرم می گویند:  (( آقای ملک زاده، کلاس لمعه گذاشته ایم و استاد نداریم. عجله کن و خودت را برسان. )) سه ماه بعد از این جریان درست روز بیست و هفتم خرداد ماه، عازم جبهه شد و در روز دهم تیر هم به آسمان شهادت پر کشید. و عجیب اینجاست که هر سال مراسم سالگرد شهادت پدرم، همزمان با مراسم بزرگداشت شهدای هفتم تیر و شهید بهشتی برگزار می شود.

فرزند شهید

سادگی

ساده زیستی، درس بزرگی بود که پدرم با رفتار و گرفتار خویش به ما می آموخت. همیشه هنگام تهیه لباس و وسایل زندگی و رفاهی، به ما توصیه می کرد که اگر چه ممکن است تهیه لباسهای گران قیمت برایمان مقدور باشد، دلی همیشه سادگی را انتخاب کنیم  تا بتوانیم با درد مردم آشنا باشیم و حریص به مال دنیا نشویم. در طول زندگی بارها دیده بودم که در کنار تمام خرجهای زندگی، کمک به مستمندان و فقرا را لحظه ای فراموش نمی کرد و بعد از شهادتش نیز، حساب بانکی او برای کمک به مستمندان دایر بود.

فرزند شهید

اولین دعا

چهار سال پیش از شهادت، دچار بیماری عفونی شدیدی شده بود که بسیاری از پزشکان، از ایشان قطع امید کرده بودند. ولی او با تمام کسالت و ناراحتی که داشت، در دل شب از بستر بلند می شد و به عبادت و راز و نیاز می پرداخت. همیشه اولین دعای ایشان این بود که (( خدایا مرگ در بستر را نصیبم نکن. من آرزوی شهادت در راه تو را دارم. )) و به حق، لیاقت و شایستگی او نیز چیزی جز شهادت نبود که (( مرگ کوچک بستر نصیب شیعه مباد ))

فرزند شهید

نماز عید فطر

چند روزی بیشتر به پایان ماه مبارک رمضان باقی نمانده بود. همراه حاج آقا ملک زاده از دفتر جامعه روحانیت، به سمت حصارک راه افتادیم. ایشان رانندگی می کرد و من پهلوی دستش نشسته بودم. آن موقع، حاج آقا ملک زاده امام جماعت مسجد صاحب الزمان (عج) بود و من هم پیشنماز مسجد جامع حصارک. در بین راه به ایشان گفتم:  (( چطور است امسال، نماز عید فطر را در امامزاده محمد و در کنار قبور شهدا بخوانیم و نماز گزاران هر دو مسجد، با هم شرکت کنند ؟ )) ایشان با خوشحالی استقبال کرد و قرار شد که نماز عید فطر آن سال، در خیابان کنار امام زاده محمد که آن موقع به تازگی و به همت شهید بزرگوار آخوندی، آسفالت شده بود، برگزار شود. گفتم:  (( پس قرار ما هفت صبح روز عید، شما با دوستان و اصحابت از مسجد صاحب الزمان (عج) و من هم از مسجد جامع، انشاء الله.)) دستش را بالای چشمش گذاشت و گفت:  (( به روی چشم )). در دو، سه روز باقیمانده، در کنار قبور شهدا، جایگاهی درست کردیم و شب عید هم، عده ای از رفقا، از موسسه سرم سازی حصارک، ماشین آب پاش آوردند و خیابان را شستند. وسایل صوتی و بلندگو و سایر تشکیلاتش هم فراهم شد. صبح روز عید دقیقا سر ساعتی که قرار گذاشته بودیم، آقای ملک زاده و اصحابش، تکبیر گویان از راه رسیدند. نزدیک امام زاده، دو گروه را تلاقی کردیم و خلاصه نماز بسیار با شکوهی آن سال برگزار شد. از ایشان خواهش کردم که خطبه ای نماز را ایراد کند. طنین صدای گرم و دلنشین هنوز در خاطرم باقی است. با چه شور و حالی نام شهدا را می برد. اکنون سالهاست که این مراسم، در همان مکان با شکوهی خاص برگزار می شود و هر ساله، عطر یاد شهید ملک زاده،‌در کوچه باغهای دل همه ما، با رایحه نماز عید فطر، در می پیچد.

حجت الاسلام حسینی متولی

سرپرست بی سرپرستان

چند نفری را به طور دائم مامور کرده بود که تحقیق کنند تا هر جا فقیری، نیازمندی و مستضعفی هست و احتیاج به کمک دارد، فورا به او اطلاع بدهند تا به آنها کمک شود. خانواده های بی سرپرست، فرزندان یتیم، افراد بی بضاعت و همه کسانی که به نوعی دست به گریبان مشکلات زندگی بودند، زیر چتر حمایت های ایشان قرار داشتند. زمستان که می شد، چون آن موقع هنوز نفت به اندازه کافی نبود، برایشان زغال می خرید و مخارجشان را به در خانه هایشان می فرستاد. از کسانی که تمکن مالی داشتند، پول می گرفت و آنها را به فقرا می داد. زمانی که از بین ما رفت، یتیمان و خانواده های بی سرپرست، واقعا بی سرپرست شدند. خدا می داند که این شهید بزرگوار چقدر به این مردم خدمت کرد و ما هرگز نمی توانیم خوبی های او را فراموش کنیم.

برادر محمد بیات

عکس شهادت

در دفتر کارم نشسته بودم که حاج آقا ملک زاده از راه رسید. یکی از دوستانم که عکاس بود نیز در دفتر حضور داشت. بعد از سلام و احوالپرسی، رو حساب شوخی که با حاج آقا داشتم، به دوستم گفتم:  (( یک عکس خوب از حاج آقا بگیر که به درد شهادتش بخوره.)) ایشان هم یک عکس خیلی جالبی از حاج آقا ملک زاده گرفت. چند روزی از این ماجرا گذشته بود و من در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. اوائل شب بود.گوشی را برداشتم و صدای گرفته ای از آن طرف خط گفت حاج آقا ملک زاده شهید شده است. خشکم زد. برای چند لحظه ای نتوانستم بفهم که چه اتفاقی رخ داده است. این خبر برایم غیر منتظره بود. بی اختیار به یاد آن عکسی افتادم که چند روز پیش گرفته بود، عکس شهادت. و این همان عکسی است که الان بر سر مزار ایشان است.

برادر مهدی نادری

مثل شهید بهشتی

آن طور صحبت می کرد که در عملش بود. همان طور عمل می کرد که در صحبتش بود. کسی نمی توانست دوگانگی ای بین حرف و عمل او ببیند. صلابتش در مقابل افرادی که ارزشهای اسلامی را زیر پا می گذاشتند، بی کم و کاست بود. به قول شهید بهشتی:  (( جاذبه در حد اعلا و دافعه به اندازه ضرورت. )) بعد از شهادت ایشان، اکثر کسانی که در زمان حیاتش، با ایشان از در مخالفت بر آمده بودند، توبه کردند و باز گشتند. درست مثل مرحوم شهید بهشتی که بسیاری از شهادتش او را شناختند و به ارزشهای والای او پی بردند و توبه کردند.

حجت الاسلام محمود بهرامی

عاشق حسینی

در تمام منبرهایش مسئله جهاد و مسئله جبهه و جنگ را فراموش نمی کرد. یاد مصائب سید الشهدا (ع) و درسهای عاشورای حسینی و یاد شهدای بزرگوارمان، اصل ثابت منبرها و صحبتهای ایشان بود. همیشه در خطبه های نماز جمعه، از کربلا یاد می کرد و شاید سر شهادت او در عملیات کربلای یک نیز همین بود. او عشق به شهادتش داشت و شهادتش نیز به قدری مظلومانه بود که دل آدم را به درد می آورد. موج انفجار بدنش را درهم فشرده و مچاله کرده بود. انگار که این بدن به زیر تانک رفته است. من با دیدن آن صحنه بی اختیار به یاد واقعه کربلا افتادم. آن لحظه که بدن مبارک آقا ابا عبدالله (ع) زیر سم ستوران قطعه قطعه شده بود. گویی که حاج آقا ملک زاده هم به مولایش تأسی کرده بود

حجت الاسلام محمود بهرامی

آقا رضا

هر روز به مسجد می آمد و با حاج آقا سلام علیک و روبوسی می کرد. حاج آقا هم او را حسابی گرم می گرفت و مهربانانه با او مشغول صحبت می شد، مثل یک دوست بسیار صمیمی. همه می دانستند که آقا رضا، عقب ماندگی ذهنی دارد و خود حاج آقا این را بهتر از همه می دانست و شاید به همین خاطر بود که آقا رضا را یکی از بهترین دوستان خود می دانست. پس از شهادت حاج آقا ملک زاده، آقا رضا به قدری ناراحت بود و گریه می کرد که مردم تعجب کرده بودند. تا مدتها بعد از شهادتش ایشان، هر وقت به مسجد می آمد و عکس شهید ملک زاده را می دید، رو به عکس تعظیم میکرد، جلو می رفت و عکس را می بوسید. آن وقت دو دسته اشک بر گوشه چشمانش صف می بست. بعد از آن، دیگر تا مدتها به مسجد نیامد. وقتی از او می پرسیدیم که چرا دیگر به مسجد نمی آیی ؟ می گفت:  (( آخه دیگه حاج آقا ملک زاده اونجا نیست.))

برادر ملامحمدی

بهشتی کرج

او عاشق اسلام و انقلاب و امام (ره) بود و برای اسلام، آنچه که در توان داشت صرف می کرد. همانطور که حضرت امام (ره) در مقام شهید مظلوم بهشتی فرمودند:  ((‌ بهشتی یک ملت بود برای ملت ما ))، ایشان هم به واقع برای کرج، یک ملت بود و ما بعد از فقدان او، هنوز کسی را که بتواند جای ایشان را پر کند، در کرج نداشته ایم. بی حساب نبود که به او لقب (( بهشتی کرج )) را داده بودند.

برادر محمد رحیمی نژاد

تشییع جنازه

مدتی بود که برای سر زدن به فامیل و بستگان، به شهرستان الیگودرز رفته بود. نزدیک غروب بود که پسرم از کرج تلفن کرد و خبر شهادت ایشان را داد. دلم لرزید، نمی توانستم باور کنم. می دانست که من چقدر به او علاقه دارم. برای همین هم زنگ زده بود که بگوید فردا تشییع جنازه ایشان است. غمی جانکاه قلبم را انباشته بود. به سمت کرج حرکت کردم. شب شده بود و وسیله هم به سختی پیدا می شد. خلاصه با عوض کردن چند ماشین و با مشقات فراوان، سپیده صبح خودم را به کرج رساندم و با تمام خستگی که در بدنم بود، در تشییع جنازه شرکت کردم. محشری بود آن روز. هیچ وقت این همه جمعیت را در کرج یکپارچه سیاهپوش ندیده بودم. خیابان شهید بهشتی، مملو از عزاداری بود که در سوگ بهشتی شهر خود، غریبانه می گریستند. دسته های سیاهپوش اشک، در دو سوی چشمها صف بسته بودند و غریو اشک آلودی در فضای شهر طنین بر می داشت. برادر محمد بیات"

وصیت نامه:

بسمه تعالى 

کل نفس ذایقه الموت، هر صاحب حیاتى روزى طعم مرگ را خواهد چشید.  پس چه بهتر مردن را نوع بهترین انتخاب کند و آن نوعى است که حسین (ع) انتخاب کرد و فرمود ان کان دین محمد لم لیستقم الا بقتلى فباسیوف.. . اگر دین جدم بر قرار نمى ماند مگر به کشته شدن من پس اى شمشیرها مرا در برگیرید.

 امروز که انقلاب اسلامى به ثمر پیروزى نشسته و حسین زمان رهبر کبیر انقلاب بر یزیدیان غالب شده است استکبار جهانى منافع خود را در خطر دیده است و دست به توطئه زده است و قصد از میان برداشتن اسلام و شکست انقلاب را نموده است اما چون اراده خداوند بر آن است که مظلومین و محرومین عالم بر کفر جهانى غالب کند اما بدست بندگان متدین و معتقد که ایثارگران تا پاى جان و مال خود چون کوهى استوار ومحکم ایستاده اند لذا این بنده عاصى و محتاج خداوند هم خواستم در کنار این عزیزان رزمنده کسب فیض کنم و توفیق حضور در  جبهه نصیبم شد گر چه درمقابل شور و شوق این رزمندگان احساس ضعیفى و حقارت مى کنم لکن امید است همین اندازه که در کنار صف این عزیزان هستم گوشه اى از عنایت خداوند شامل حالم شود و خداوند گناهانم را ببخشد و بمصداق و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره على الله،  پاداشى از جانب خداوند نصیبم گردد و آمرزش حق شامل حالم شود و با نشستن گرد و غبار خاک صحنه مجاهدان بر پیکرم بپاشد و به همین خاطر خدا گناهانم را بیامرزد .

گر چه بعید است که در جمع شهدا باشم اما اگر فیض توفیق را پیدا کردم از پدر و مادرم مى خواهم که صبر پیشه کند وکارى که پدران و مادران شهدا مى کنند بکنند. 

از همسرم و فرزندانم مى خواهم که پیرو خط رهبرى باشند و همیشه نصایح امام را که در مورد بازماندگان شهدا دارند گوش فرا دهند.

 از برادران و خواهرانم مى خواهم که راه انقلاب را هرگز فراموش نکنند از امت اسلام مى خواهم همیشه حضور خودشان را درصحنه انقلاب حفظ کنند.

  نماز جمعه و نماز جماعت را اهمیت بدهند و بدانند با حضورشان در جمعه و جماعت پشت دشمن را مى شکنند و گوش به افراد نفاق افکن که دانسته یا ندانسته موجبات تفرقه و دلسرد کردن مردم را ازامام جمعه و روحانیت را فراهم مى کنند ندهند و بدانند که این گونه سخن ها آب به آسیاب دشمن است.

 خدایا تو مى دانى که هرگز من راضى نبودم و نشدم که به روحانیت توهین شود و از آنانکه در صدد توهین بودند دلگیر بودم.

 اى امت اسلام،  اى ملت قهرمان،  اى مردم شهید پرور از من عاصى به شما وصیت امام را دعا کنید و گوش به رهنمودهاى رهبر کبیر انقلاب و حضرت ایت الله خامنه اى فقیه عالى قدر گوش فرا دهید که خیر و سعادت شما در آن مى باشد.  این نوشته در روز 7/4/65 در جبهه حق علیه باطل بعنوان وصیت از این بنده عاصى و گنهکار خداوند نوشته شده است امید است دین خودم را به انقلاب و به اسلام ادا کرده باشم.

التماس دعا 

خداوند به همه توفیق عنایت کند.  ضمنا در مورد مخارج برایم مجلسى بسیار ساده برگزار شود.  به کسى بدهکار نیستم سواى مبلغ هزار تومان به حاج آقا چگینى بابت دو عدد لحاف.  ده ماه روزه برایم با وارث بگیرند با اجیر بگیرید.  خداوند خیرتان دهد.  نماز بدهکار نیستم خمس هم ذکر شد زکات و حج هم بدهکار نیستم از همه التماس دعا دارم حلالم کنید.  

اذن للذین یقاتلون به انهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدیر،  در روزگاریکه همه مى دانیم دست ستم کاران بر علیه اسلام و مسلمین از آستین ظلم بیرون آمده و در دنیا نظام زر و زور به محرومین عالم مى تازند خداوند جهان داده وعده نصرت،  امید است که بتوانیم ریشه ظلم را در زمین برکنیم.  و اسلام را در جهان یارى کنیم تا خداوند نصرتمان کند،  امید است دفع ظلم شود تا مظلوم امانى یابد که خداوند بهترین یاور در تاریخ 26/3/65 روز قبل از اعزام توفیق یار شد.  بعد از اقرار به وحدانیت خداوند و ایمان به رسالت رسولان حق مخصوصا آخرین آنها حضرت محمد (ص) و اعتماد به ولایت و امامت دوازده تن از اوصیاى گرامیش که اولین آنها امیرالمومنین على (ع) و آخرین آنها حضرت مهدى امام منتظر (عج) و امید شفاعت از آل بزرگوارمان و اعتماد به قیامت و روز جزا عالم آخرت توفیقات الهى شامل حال این بنده عاصى شد که این چند کلمه را به عنوان وصیت بنویسم. از پدر و مادر مهربانم خواستارم چنانچه این سعادت نصیب شان شد و این فرزند ناقابل را به اسلام تقدیم نمودند بى صبرى نکنند و از همسرم مى خواهم صبور باشد و هرگاه برایش مسئله اى پیش آمد زینب دختر قهرمان على را در نظر بگیرد و فرزندانم را از راهى که انتخاب کردم آگاه سازد و به اسلام آشنا و معتقد و علاقمند سازد.  در صورت امکان 5 یا 6 ماه روزه که در دوران بیمارى نگرفته ام اجیر بگیرید.  

برادران و خواهران و پیش تازان خون پاک خود را فداى اسلام و قرآن کردند و چون درخت اسلام احتیاج به آبیارى به خون شهیدان را دارد و پاسدارى از خون شهیدان بر همه کس واجب است امیدوارم که اگر از لایقین نبودم جزء لایقین براى اسلام و پیروزى انقلاب به رهبرى امام بت شکن حضرت امام خمینى باشم لذا بعنوان وصیت  این چند کلمه را نوشتم.  این راهى است که با آگاهى کامل انتخاب کردم و همان طور که خداوند منجر فرماید از مومنین جان و مالشان را خریدار است و در عوض بهشت مى دهد خریدار خداوند فروشنده انسان.   

چون عازم غرب کشور بودم این چند کلمه به عنوان وصیت نوشته شد اگر شهادت نصیبم شد زهى سعادت و افتخار و اگر بازگشتم به وظایف خویش عمل خواهم کرد.  به کسى بدهکار نیستم.  مجالس ختم چهلم بطور متوسط طبق عرف اگر به حج موفق نشدم  پول آنرا به حساب ریخته ام سه هزار تومان آن سهمین داده شده و بقیه چون در همان سال بوده پرداخت شد اگر سال گذشت بدهند.  از همه برادران و خواهران التماس دعا دارم که برایم طلب رحمت کنند و از خدا بخواهند من را بیامرزد.

منبع:سایت لاله های محراب البرز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات