شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
خاطره اکبر نریمانی از روز شهادت شهید محسن ایوبی

خاطره اکبر نریمانی:

از شهید محمدباقر آقایی و شهید محسن ایوبی



اولین روزهای اولین ماه تابستان بود. صبح زود، دو تویوتا از کادر گردان علی اکبر و گردان قمربنی هاشم از اردوگاه به سمت دیدگاه جدید حرکت کردند. من هم همراه کادر گردان (علی اکبر) بودم و همراه باقر آقایی و محسن ایوبی و دیگر بچه ها نشسته بودیم عقب تویوتا. طبق معمول؛ شوخی های محسن ایوبی، همه را سرگرم کرده بود…

 

***

 

دو سه ساعتی در راه بودیم. نزدیک منطقه عملیاتی که شدیم، دیدیم ترافیک شده! قسمتی از جاده –که کوهستانی بود- دچار مشکل شده و بچه های جهاد، مشغول ترمیم آن بودند.

 

رودخانه ی پر آب کنار جاده و هوای خوب و ترافیک، هر کسی را وسوسه می کرد برود شنا کند. باقر آقایی از ماشین پیاده شد. گفت: «می روم دست و صورتم را بشویم.» ولی یکدفعه لخت شد و پرید توی آب! زود هم بیرون آمد و همانطور با تن خیس، لباسهایش را پوشید. مجموع رفت و آمدش، ۵ دقیقه هم نشد!

آمد سوار ماشین شد و با همان لبخند زیبای همیشگی اش گفت: «غسل شهادت کردم.»

محسن ایوبی هم در جوابش به شوخی گفت: «آفت نداره.»

باقر جواب داد: «اگر داشت، پشیمان می شوی که چرا تو هم غسل نیامدی کنی.»

 

 

اصلا آن روز، حال و هوای هر دو نفرشان با همیشه فرق داشت. محسن که همیشه خیلی شوخی می کرد، آن روز به چند شوخی بسنده کرد و بیشتر توی خودش بود… باقر هم مثل همیشه؛ ساکت و در حال ذکر گفتن…

با آنکه عازم عملیات نبودیم، ولی آن دو عجیب، نوربالا می زدند! رفتارشان مثل شهدا شده بود.

 

***

 

بالاخره رسیدیم پای کار. سنگر دیدبانی کوچک و کم‌جا بود. به همین دلیل قرار شد اول ۵ نفر بروند، وقتی آمدند ۵ نفر دوم بروند. من هم جزء ۵ نفر دوم بودم.

باقر آقایی و محسن ایوبی و ۳ نفر از گردانهای دیگر، جلوتر رفتند. جلوتر هم، حاج علی فضلی (فرمانده لشکر) و حاج حمید تقی زاده (فرمانده گردان علی اکبر) رفته بودند داخل سنگر.

 

***

 

منتظر نشسته بودیم تا بچه ها بیایند و ما برویم که یکدفعه صدای شلیک توپ مستقیم تانک را شنیدیم!

چند لحظه بعد، حاج علی و دیگر بچه ها با سر و صورت خاکی به سمت ما آمدند و گفتند: «برگردید. دوباره شروع کردند به زدن.»

رفتیم پایین. منتظر باقر و محسن ماندیم، ولی گفتند: «بروید. آنها مجروح شدند.»

متوجه شدیم که هر دو شهید شدند. خیلی ناراحت شدیم…

موقع برگشت، به همان مکانی که باقر غسل شهادت کرده بود رسیدیم. بی اختیار، اشک می ریختم و با خود می اندیشیدم که:

آن ترافیک؛ بی حساب نبود. خداوند فرصتی را برای باقر مهیا کرده بود تا گل خودش را با عشق، پذیرا باشد…

 

خوشا به حالشان…

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات