شهید محسنی-علی

شهید علی محسنی
نام پدر: اسدالله
تاریخ تولد: 7-8-1346 شمسی
محل تولد: یزد
تاریخ شهادت : 1365/2/13شمسی

تاریخ دفن:1365/3/5

محل شهادت : فکه
 گلزارشهدا :چهارصددستگاه
 البرز - کرج

وصیتنامه:

بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تقولوا لمن یقتل فى سبیل اله اموات بل احیا و لکن لا تشعرون ، و نگویید آنانکه کشته شدند در راه خدا مردگانند بلکه زندگانند و لیکن در نمى یابند . از آنجا که وصیت کردن بر هر مسلمانى واجب است چند خطى را به عنوان وصیت براى بازماندگان و دوستان و آشنایان مى نویسم و براى آن کسانى که مى خواهند بفهمند من با چه انگیزه اى و براى چه به جبهه رفتم و شهید شدم . اینجانب على محسنى مسلمان شیعه اثنى عشرى مى باشم ، اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان على ولى الله و اعتقاد راسخ به ولایت فقیه و پیروى از فرمانهاى او دارم که آیا قرآن است که ( یا ایها الذین امنوا اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولى الامر منکم ) اینک به پدر و مادر خود سلام عرض مى کنم امیدوارم که در شهادت من هیچ گاه ناراحت نشوید و صبر را پیشه خود کنید و کارى نکنید که اجرتان نزد خداوند کم گردد و از شماها مى خواهم که مرا حلال نمایید و در طول عمرم هر چقدر شما را ناراحت کردم مرا ببخشید . از تمام دوستان و فامیلها حلالیت مى طلبم و برایم دعا کنید که خداوند با فضلش با ما رفتار کند با عدلش . در مورر مال هم اگر کسى آمد و تقاضاى قرض کرد به او بدهید و اگر کسى به من بدهکار بود و پول چند ماه کارخانه را خرج پایگاه شهید علم الهدى کنید و به دوستان هم مى گویم که همیشه در صحنه انقلاب باشید و گوش به فرمان امام باشید . امر او را دقیقا اطاعت کنید و سعى کنید که همیشه جبهه ها را پر از نیرو نگه دارید و در ضمن قبر مرا در گلزار شهداى چهارصد دستگاه در کنار شهدا قرار دهید دیگر عرضى ندارم امام را حتما دعا کنید .
 والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته   جنگ جنگ تا رفع کل فتنه

نام و نام خانوادگی مصاحبه شونده : 

سکینه حاج میرزایی (مادر شهید)        ماشاء الله  محسنی ( برادر شهید )       رضوان محسنی (خواهر شهید )                                          

معرفی مادر شهید :

بسم الله الرحمن الرحیم . سکینه حاج میرزایی مادر شهید علی محسنی

 س: مادر یه مقدار راجب شهیدتون  می خواستیم بدونیم ، شهیدتون تا چه کلاسی خونده؟ مدرک گرفت؟ نگرفت؟ بعدش چی کار کرد؟

 جک تا کلاس پنجم . شیشم درس خوند بعدش هم که بیرون اومد. رفت پیش باباش سرکار. رفت کارخونه ی برزنت. و بعداً هم که می رفت جبهه و می اومد ، حدود 8 ، 9 ماه می رفت جبهه.

س: مادر وقتی که می خواست بره ؛ شما یا پدرش هیچ مخالفت نکردین؟

جک نه اومد گفت که شناسنامه ام کمه . رفت شناسنامشو درست کرد و اومد. اومدن دمه خونمون گفتن راضی هستی  که پسرت بره جبهه؟ من هم گفتم :" خودش صاحب اختیاره ، می خواد بره بره."

س: مادر اون روز آخر که علی آقا داشت می رفت جبهه یادته؟ چه جوری باهاش خداحافظی کردی؟ آیا می دونستی که میره دیگه بر نمی گرده.

ج: بله، یادمه که می خواست بره .اما نمی دونستیم که بر نمی گرده.

 شب مهمون دعوت کرده بود و همه اومدن  بعداً صبح که شد دمه  همه خونه ها داشت خداحافظی می کرد.

همراهش  میرفتم برای توکلی گفت:" که ببین ، مادرم همرام همه جا داره میاد .

گفتم:" می رم خونه ماشالا می شینم ( پسرم ) هر وقتی همه کارها تو کردی بیا اونجا باهم بریم.

 اونم اومد د مه خونه توی ماشین گفت:" که مامان یه دفه دیگه مامان بوسم کن ( گریه کردن ) .

اون دفعه آخری بود که بوسش کردم  و رفت. گفتم جمعه نرو ، گفت: " که نه مامان اگر نرم اونجا جریمم می کنن.

 رفت و روز شنبه اش هم شهید شد. وبیست و پنج  روز هم گمنام بود.

س: مادر علی چه جور بچه ای بود؟ توی خونه با شما و یا پدرش چه جوری بود؟

ج: با پدر خوب بود ، با مادرش خوب بود. بدی از این بچه من به اندازه یک جو ندیده ام. به غیر از خوبی هاشو دیدیم.

س: چه خصوصیت اخلاقی خوبی داشت که می گویید خوب بوده ؟

ج: اخلاقش خیلی خوب بود ؛ هر کاری که من می گفتم مامان انجام بده ، اون  انجام می داد ، نه نمی گفت. هیچ وقت.  مثلاً یه جایی می خواستم برم ، می گفت:" مامان ، تو هر جا که می خوای برو . بر گشتی من همه کار هاتو انجام می دم.  و من می رفتم  می اومدم تموم کارهامو انجام داده بود.

س: مادر چه خصوصیت های اخلاقی داشت، مثلاً بعضی از شهید های ما کمک به فقرا خیلی می کردن؟

ج: اون که هیچ ،علاوه تر  بود. کمک بیرون پس این که می شد، می رفت این ور  واون ور. پول جمع میکرد یا خودم جمع می کردم و کمک به جبهه می کرد واز این کار ها.

س: مادر وصیت نامه اش را برای شما خوندن؟

ج: وصیت نامه اش اونجا گذاشته.(اشاره می کند). ولی من سواد ندارم که ولی بچه ها برام خوندن. و توضیح دادن برام.

س: خب چی گفته بود به شما؟ چی براتون نوشته بود؟

ج: بچه من وصیت کرده بود که ،مادر اگر من شهید شدم ،پول کار کرده دو سه ماه که طلب دارم کمک بسیج علم الهدای کنید . که من هم این کار رو کردم. پولش رو گرفتم دادم.

س: خبر شهادتش رو کی به شما داد؟

ج: خبر شهادتش؟ بیست و پنج  روز گمنام بود ، اومدم برم حلال اهمر . ماه رمضون بود. لباسم رو در آوردم گذاشتم اینجا و پول توی جیبم نبود.

 برگشتم توی خونه بردارم اینجا که دولا شدم پول بردارم کمرم تغی کرد و دیگه نتونستم از جا بلند بشم.

دیدم که فامیل ها توی خونه اومدن. و گریه کردن. گفتن:" آقا ماشاء الله کجاس؟ گفتم:" رفته ببینه برادرشون هست یا نه. منو هم نبردن. با برادرش رفت (پسر بزرگم).

س: مادر خاطره ای چیزی ازش یادت هست، یک خاطره ای که خیلی خوب باشه برای ما بگید؟

ج: دیگه چه خاطره ای باید باشه؟

س: هر خاطره ای ازبچه گی ، از جوونی؟ هر خاطره ای که یادت هست برامون بگو.

ج: چه بچه گی و چه بزرگی  من به اندازه 1 جو از این بچه بدی ندیدم. وقتی که بچم به دنیا اومد.

  بعد از 7 سال لباس یا جدایی آوردن تن بچه ام کردن . بعد هم که 7 سالش تموم شد، کفش و لباس و اینا خریدم و براش شیرینی کردم و بعد تنش  کردم و فرستادمش مدرسه.

معرفی برادر شهید:

 بسم الله الرحم ن الرحیم. من  ماشاء الله محسنی برادر شهید علی محسنی هستم.

 س: آقا ماشاء الله شما که بزرگتر از  علی بودی ، خب مدرسه خاطرات خیلی خوبی باایشون داشتی ، شما چه خاطره ی شیرینی از اون زمان یادتون هست؟ برای ما بگید؟

 ج: ایشون تا پنج و شش درس خوندن ، و بعدش رفت کارخونه برزنت . اون زمان توی بسیج کارخونه برزنت فعالیت داشت.

 بعد ، پایگاه علم الهدی هم مشغول بود. به نگهبانی و کارهای دیگه ، همیشه می گفت :" امام رو دعا کنید. و پشتیبان جنگ باشید. امام را تنها نگذارید وهمیشه این حرف هارو به ما می زد. "

 س: شما خودت روز های آخری که با علی بودی خاطرتون هست؟ علی می خواست بره جبهه ، چه جوری با شما خداحافظی کرد؟ شما آیا به عنوان برادر بزرگتر راضی بودی ایشون بره جبهه؟ آخرین لحظه چه صحبت هایی باهم کردید؟

ج: اون روز آخری من بنایی داشتم ، توی چهار صد دستگاه ،خیابان صفا. این ااومد اونجا به من گفت:" ما فردا عملیات داریم. امشب بیایین دور هم جمع بشیم. ولی من اون شب کار داشتم. نتونستم برم حقیقتش.بعد گفت:" ما فردا عملیات دایم ، دارم می رم جبهه.

" گفتم :"صلاح خودته ، و بعدش خداحافظی کردم و همدیگر را بوسیدیم." گفت فقط سنگر را خالی نگذارید.

 بعدش من سال شصت و شش (ش) خودم رفتم جبهه جون ایشون وصیت کرده بود که بریم جبهه و من هم رفتم.

 زمانی که من جبهه بودم خدا یک اولاد به من داد . و مادرم  گفت:" که اسمش را علی بگذاریم. " ما هم گذاشتیم علی محسنی.

س: آقا ماشاء الله ایشون تو چه عملیاتی بودن؟ توی کدوم منطقه بودن؟ و چه جور به شهادت رسیدن؟

ج: منطقه فکه بودن اون آخری.

 ایشون سه بار رفته بود جبهه و گفته بود من دفعه چهارم به شهادت می رسم. خودش خواب دیده بود از قبل. و بعد رفته بود فکه و اونجا تو عملیات به شهادت رسید. که تاریخش دوازده ، دو ، شصت و پنج بود.و 3/5/65 آوردنش که البته زودتر به ما گفته بودن ولی مادرم خبر نداشت. و ما بهش نگفته بودیم .

س: خاطره شیرینی رو واسه ما نگفتی؟

ج: خاطره که همیشه خودش با من بود وبهم می گفت:" بذار من برم و شما هم پشتیبان جبهه باشید.

معرفی خواهر شهید:

بسم الله الرحمن الرحیم . من رضوان محسنی ، خواهر شهید علی محسنی هستم

 در سال شصت و پنج (ش) برادرم به شهادت رسید ،ایشون اون موقع هجده سالش نبود. و هنوز به  سنی نرسیده بود که به جبهه ببرنش برای خدمت و برای همین ، رفت شناسنامه اش  رو از مادرم گرفت و تاریخش را دست کاری کرد.

 بعد یه شناسنامه جدید گرفت ، وکارهایش را انجام داد و سه، چهار بار جبهه رفت؛ قبل از اینک به شهادت برسه .

سری آخری که رفت به جبهه ایشون قبل از اینکه بیان مرخصی به ما تلفن زد و ما رفتیم خونه همسایمون( اون موقع همه تلفن نداشتن) . با ما همینطوری صحبت کرد و خداحافظی کرد و گفت :" من رو حلال کنید."

درست روز بعد از اون ، اومد خونمون بهش گفتیم:" پس چی شد؟ چرا اومدی؟ " گفت:" هیچی . عملیات قرار بود بشه اما به تاخیرافتاد."

 یک هفته اینجا بودن و آخرین روز هم همه فامیل هارو دعوت کرد و شام دور هم بودیم و بعد خداحافظی کردن و رفتن جبهه.

 رفتن جبهه و ایشون روز پنج شنبه ساعت پنج بعد از ظهر، حرکت کردن و روز شنبه هم به شهادت رسیدن. که توی منطقه فکه و عملیات کربلای پنج بود که به شهادت رسیدن.

ایشون به وسیله خمپاره به شهادت رسیده بودن. البته جنازه ایشون ترکش و اینجور چیزا نداشت ولی یه مدتی توی آفتاب و آب مونده بود و کمی باد کرده بود  که خیلی برای ما سخت بود اونجوری ببینیمش ولی خدا سلامتی به مادرمون بده که خیلی صبرش بالا بود و همش به ما م گفت گریه نکنید. صدا نکنید.

 که کسی نفهمه  الان توی این سن اینطوری شدن ولی اون موقع خیلی صبور تر از ما بودن . ما بچه هامون شهید شده نمی خوام صدای گریمون رو کسی بفهمه . قبل از اینکه بره حدود دو ، سه ماه قبل خیلی مهربون و این واقعیت است که می گن خدا گل برچین است.

خیلی آقا بود، خیلی مهربون بود، توی اون زمان من دو سال از ایشون کوچیکتر بودم . بیشتر با من صحبت می کرد  و می گفت مراقب مادر باش به اون احترام بگذارید و هواشو داشته باشید..

 بیشترین کلمه اش مادربود. همش می گفت:" یه وقت ننه رو اذیت نکنید ( ما طبق عادت بهشون ننه هم می گفتیم )  یه وقتی اگر کار خونه مادرمون می موند خودش بلند می شد کارهاشو انجام می داد م گفت :" من باید این کار هارو بکنم که مادرم حرص نخوره. و الحمد الا الله الان هم خواهر و برادرانم خیلی خوبن و به مادرم احترام می گذارند ، طبق وصیت نامه ایشون. همشون خوب هستن و احترام می گذارند که ممنون همشونیم.

س: وصت نامه اش را شما خوانده اید؟ توش به چه چیز هایی اشاره کرده بودند؟

 ج: بله، خوانده ایم. که توی وصیت نامه بعد از خواندن اشهد ....از ما خواسته بودند صبر پیشه کنیم. و گفته بودن مهربون باشید و صبور.

 از اونجا یی که ما ساده زندگی کرده ایم اشون وصیت نامه اش خیلی ساده نوشته شده بود. وفقط چون قبلاً سر کار رفته بودن مقداری پول طلب داشت که به مادرم نوشته بودن بعد از شهادت من ، اون پول رو به پایگاه علم الهدی بدهید تا خرج پایگاه کنند. و در خدمت پایگاه باشید و مادرم هم به وصیت ایشون عمل کردن.

مادرم چه قبلش و چه حالا ، انفاق را دوست دارد. وحتی حقوقی هم که از شهیدمون می گیره یه خدمتی می کنه باهاش.

س: یه خصوصیت اخلاقی از ایشون بگید که زبان زد همه بوده باشه ؟

ج: خصوصیت اخلاقی که داشت، بی نهایت مهربان بودن و رعایت احترام به پدر ومادر از بهترین ویژگی های ایشون بود. ایشون خوب و مهربان بودن با همه دوستان و آشنایان. ولی پدر و مادرش رو جور دیگری دوست داشت.

س:خبر شهادتش رو شما یادتون هست که چه طوری بهتون دادن؟

ج: بله خبر شهادت ایشون ، یک  ده ؛ پانزده روزی بود که گمنام بود و خبری نداشتیم. و چون تازه از پیش  ما رفته بود زیاد نگران نبودیم ولی از آنجا که چند تا عملیات شده بود و خبر شهادت ، خیلی ها را آورده بودند یواش یواش نگرانی افتاد توی خانوادمون .

داداشم اینا هی میرفتن و می اومدن . فامیل آقای شفیعیان خیلی برامون زحمت کشیدن و همش دنبال کسب اطلاعات بودن. که ببینن چه جوری شده. یک روز دیگه ماما نم خیلی نگران شده بود و می گفت بلند بشم برم بنیاد که ببینم چی شده ( البته اون موقع بنیاد نبود یه جای دیگه بود که می رفتن و اطلاعات می گرفتن). یک دفعه دیدم مادرم اومد و گفت :" کمرم شکست. "

احساس کرده بود که علی شهید شده  چون همه فامیل ها توی خونه بودن. و فهمید که خبر شهادت علی رو آوردن . و ما هم که قیافه ی مامان رو دیدیم متوجه شدیم که علی به شهادت رسیده.

س:از شما می خوایم یک نصیحت به جوانهای نسل امروز که اصلاَ جنگ رو ندیدن بکنید؟

ج: فقط از همه جوانها به ویژه خواهر ها می خوام که یکی اینکه خواهر ها حجابشون رعایت بشه  که حداقل وقتی که  ما تابلو این شهید ها را می یبنیم ، اسمشون رو می بینیم ،شرمندشون نشیم. انشاء الله.

مصاحبه مادر شهید علی محسنی
ج) بسم الله الرحمن الرحیم سکینه اولیا میرزایی مادر علی محسنی
س) حاج خانم تاریخ تولد شهید را میگویید برایمان ؟
ج) تاریخ یادم نیست ، هزار و سیصد و چهل وشش به دنیا اومده بچه مثلا از بچه گی بزرگ کردم شیر خشک دادم تا این بچه دستگیرم شد بعدا هفت سالش که شد لباس تنش کردم فرستادمش مدرسه مدرسه هم که فرستادمش بیست و پنج روز بچه ام گم بود آوردنش اینجا و نشان من ندادنش
س) حاج خانم چندتا فرزند دارین شما ؟
ج) فرزند الان چهارتا
س) پنج تا بودن با شهید دیگه درسته ؟
ج) آره
س) الان پنج تا دارین با شهید شش تا میشدن ، شهید چندمین فرزندتان میشد حاج خانم ؟
ج) آخرین فرزندم
س) حاج خانم میدونید شهید کجا به شهادت رسیدن ؟
ج) کجا، فکه
س) حاج خانم از زمان تولد شهید برایمان بگویید ، زمانیکه به دنیا اومد یادتانه چه فصلی بود هوا چطوری بود؟
ج) توی تیر بود
س) حاج خانم زمانیکه فرزندتان به دنیا اومدن ، علی آقا به دنیا اومد ؟
ج) من فکر بودم که بچه ام چطوری بزرگش کنم رخت تنش کردم تا هفت سال ، هفت سال هم فرستادمش مدرسه بچه هام همه شان فوت میکردن ، بچه ام رفت مدرسه و درسش را خواند و اومد گفت میخوام برم جبهه گفتم حالا نمی توانی و اینها بعد گفت که مامان برو شناسنامه ام را عکس دار کن رفتم عکس دار کردم و اومدن در خانه پرسیدن که راضی هستی که پسرت میخواد بره جبهه گفتم آره صاحب اختیاره بله راضی هستم چرا راضی نباشم رفت جبهه و چهار دفعه رفت جبهه کارخانه  برنجک کار میکرد میگفت مامان من هرچی کارخانه برنجک کار کردم بده بسیج ، بسیج کار میکرد ، کمک میکرد که رفت اونجا  و گفت پول بسیج را که کار میکردم بده بسیج اعلم الهدی اونجا کمک کردن همه اش توی بسیج میرفت کار میکرد جای دیگه نمیرفت میرفت کمک میکرد
س) حاج خانم مدرسه کجا رفت ؟
ج) مدرسه اینجا عارف میرفت چهارصد دستگاه میرفت
س) بعد مدرسه راهنماییش کجا بود ؟
ج) راهنمایی همینجا میرفت همه را
س) تا چندم خواند حاج خانم ؟
ج) تا پنج و شش خواندو تصدیقش را هم گرفت و دیگه رفت توی کارخانه میرفت اونجا باباش گفته برو کارخانه رفت اونجا و هرچی هم که کار کرد پولش را من دادم برای بسیج شب و روز تو بسیج کمک میکرد پولش را دادم اونجا
س) حاج خانم علی آقا درسش چطور بود ؟
ج) درسش خوب بود
س) دیپلم هم گرفت حاج خانم ؟
ج) دیپلم نگرفت یادم نیست پنج و شش خواند
س) حاج خانم برایمان از دوران بچه گی اش بگویید اهل شیطنت و اینها بود ؟
ج) نه بازیگوش نبود فکر درس و مشق بود و فکر کار بود زحمت میکشید همش شب و روز تو بسیج بود
س) حاج خانم اهل شلوغ کاری و بازیگوشی بود ؟
ج) نه هیچ
س) یعنی شیطنت نمیکرد ؟
ج) اصلا شیطان نبود بره بچه ها بی افته اینور اونور نبود فقط اهلش این بود که تو بسیج کار کنه و کمک حال باشه و اینور اونور اونوقت پول جمع میکردن برای بسیج و اینها پول جمع میکرد و میداد به بسیج و اینها کمک میکرد اهل شلوغ بازی و این کارها نبود
س) حاج خانم بچه گی هایش هم اهل این کارها نبود ؟
ج) هیچ وقت اهل این کارها نبود
س) حاج خانم زمانیکه علی آقا را باردار بودین نماز دعا کار خاصی انجام میدادین ؟
ج) اونیکه از دستم بر می اومده انجام میدادم
س) دعای خاصی نمی خواندیدن زمانیکه باردار بودین ؟
ج) نه زیاد سواد که نداشتم همین اندازه خودم میفرستادم صلوات را
س) حاج خانم روز اولی که علی آقا تشریف بردن مدرسه یادتانه کی باهاش رفت مدرسه ؟ چه اتفاقی افتاد ؟
ج) خودم همراهش رفتم
س) خودتان بردینش ؟
ج) خودم همش رفتم ، رفتم اسمش را نوشتم و دیگه نمیرفتم مدرسه خودش میرفت خودش می اومد
س) حاج خانم علی آقا را شهرهای زیارتی مسافرت برده بودین ؟
ج) بله دو دفعه رفته بودیم مشهد امام زاده داود هم به نظرم رفته بود
س) حاج خانم وقتی اولین بار بردینش مشهد چه احساسی داشت چه اتفاقی افتاد اونجا ؟
ج) با باباش رفت با کاروان رفت
س) چند سالشان بود اولین باریکه رفتن ؟
ج) درست یادم نیست
س) حاج خانم از نوجوانیهایشان بگویید وقتی شانزده هفده سالش بود قبل از اینکه بره جبهه وقتهای بیکاریش را چکار میکرد تفریحش چی بود ؟
ج) تفریحش فقط توی بسیج بود هیچ جای دیگه نمیرفت همش توی بسج کمک میکرد هیچ وقت یک بچه ای نبود که اینور بره اونور بره همش کارش توی بسیج بود
س) حاج خانم توی کارهای خانه علی آقا بهتان کمک میکرد ؟
ج) خیلی تا می توانست کمک میکرد
س) چکار میکرد ؟
ج) ظرفی غذایی که میخواستم می آورد از این کارها
س) حاج خانم اهل ورزش هم بود علی آقا ؟
ج) میرفت خودش ورزش میکرد می اومد
س) ورزش خاصی هم انجام میداد ورزش تخصصی انجام بده ؟
ج) میرفت اونهاش را من سوال نمیکردم ازش اهل این کارها نبود میگفتم مامان کجا بودی میگفت مامان باید برم بسیج شب کاری کنم میرفت اونجا جای دیگه نمیرفت تفنگش را می آورد میگذاشت توی کمدش قفل میکرد کمدش را کسی تفنگش را کسی دست نزنه شب که میشد دوباره این تفنگ را برمیداشت میرفت
س) حاج خانم از اخلاقش بگویید اخلاقش توی خانه چطور بود ؟
ج) اخلاقش همه چیش خوب بود بچه ام هیچ ناراحتی نداشت بچه ام
س) چکار میکرد که می گویید خوب بود اخلاقش ؟
ج) اخلاقش مثلا توی خانه خوب رفتاری میکرد بد رفتاری نمیکرد که بگی بد رفتاری میکنه
س) حاج خانم شده بود پیش بیاد با خواهر و برادرش دعوا کنه ؟
ج) نه هیچ وقت ، هیچ وقت حتی تو به خواهر و برادرها نمیگفت
س) یعنی عصبانی هم نمیشد ؟
ج) نه عصبانی هم نمیشد من عصبانیتش را ندیدم هیچ وقت
س) حاج خانم شده بود یک کار اشتباهی انجام بده شما نصیحتش بکنید بگید این کار اشتباهه؟
ج) نه هیچ وقت ، هیچ وقت نمیگفت من یک کاری کردم من چکار کنم بگم چرا کردی هروقت میخواست بره خانه برادراش میگفت مامان من دارم میرم خانه عباس من دارم میرم خانه اصغر هیچ وقت نا گفته من جایی نمیرفت ولی میگفت تو سه تادختر داری اسمش را نوشته بود توی جبهه و شبش همه را دعوت کرده بود همه اومده بودن خانه مان و زن دایی بچه اش شهید شده بود برده بودنش بیمارستان من رفتم بیمارستان پهلوی اون اومد بیمارستان پرسید گفت مامان گردوت کجاست میخوایم ظهر فسنجان درست کنیم گفتم توی کمد است بردار درست کن همه را دعوت کرده بودن هرچی هم که حرف باهاش زدن برادر اون برادر اصلا دهنش را روی هم بر نمیداشت بگه من کی میرم کی نمیرم اینها را که دعوت کرد صبحش که شد گفت ننه لباسم را حاظر کن میخوام برم من لباسش را حاضر کردم من گفتم برم ببینم بچه ام اینجاست رفتن کجا میگن از اینجا نمیدونم کجا رفتن گفت حاج خانم شهید هارا اینجا نمی آوردن مرده ج) ها را می آورند اومدیم خانه فرداش با محمد علی شفیعی که شوهر خواهر شوهرم باشه گفتم به خدا من نه گریه میکنم نه ناله میکنم من را ببرین ببینم بچه ام هست اینها اینجا که سرش زخم شده بود مدرسه کنده بودن کنده بودن مثل کچلی بود اینجا سر بچه ام را دیدم گفتم بچه منه توی آب افتاده بود له شده بود بچه ام در خانه میرفت خداحافظی کنه با دوستاش منم میرفتم با توکلی همراهش بودم میگفتم من میرم خانه ماشالا میشینم تو همه جا برو خدا حافظی بکن بیا اونجا ، رفته بود خدا حافظی کرده بود نشسته بود دم ماشین میگفت که  من را بوسم کن بوسش کردم ( با بغض ) رفت روز شنبه سر رسیده بود ، روز شنبه رضا شفیعی اینها همه خبر داشتن که شهید شده
س) حاج خانم از دوستانشان بگویید دوستانشان را میشناختین شما ؟
ج) با دوست هیچ کس نبود
س) دوست نداشت هیچکس ؟
ج) میرفت و می اومد شهید ترکیان بود و همیشه میگفتن علی و میبردنش توی بسیج و بالاخره میبردنش می آوردنش با محمد ترکیان دوست بود دیگه با کس دیگه دوست نبود
س) حاج خانم چه غذایی را بیشتر از همه دوست داشت ؟
ج) هر غذایی را درست میکردم میخورد هیچ وقت نمیگفت مامان این غذا بده هیچ وقت نگفت ، هیچ وقت بی احترامی نکرد
س) دارین خاطره ای ازش تعریف کنید ؟ میگید بی احترامی نمیکرد چکار میکرد مثلا ؟
ج) مثلا نمی توانستم ظرفی کاسه ای چیزی بردارم بر میداشت میشست میگذاشت میرفت اصلا نمیگذاشت من ناراحتی بکشم
س) حاج خانم رابطه اش با اقوام و فامیل چطور بود ؟
ج) بد نبود رفت و آمد نمیرفت میگفت هرکی تو بگی من میرم نمیگی نمیرم هیچ وقت بدون من نمیرفت کار انجام بده
س) حاج خانم اگر میدید کسی بد حجابه برخوردش با اون شخص چطوری بود ؟کسی که بد حجاب بود حجابش را رعایت نمیکرد چطوری باهاش برخورد میکرد ؟
ج) دوبار دخترا در خانه بی چادر بودن سر لخت رفتن گفت چرا میرین میگفت نه نه تو کارت به این کارها نباشه یک وقت حرفی چیزی پیش آمد کنه تو هیچی نگو مامان از بسیجی ها بگو بیاییند جلو اینها را بگیرن
س) حاج خانم از لباس پوشیدنش بگین ظاهرش چطوری بود ؟ لباسهایی که می پوشید چطوری بود ؟
ج) من تا هفت سال لباس تنش کردم بعدش هم یک دست کت و شلوار براش خریدم اونم تن نمیکرد با همین پیراهنش میرفت بیرون اینطوری بود
س) حاج خانم رفتارش با همسایه ها چطوری بود ؟
ج) خیلی خوب بود رفتاش اینقدر خوب بود با همسایه ها که خدا میدونه
س) چرا میگین خوب بود چکار میکرد که میگید خوب بود ؟
ج) سلام و علیک بفرمایید خوش اومدین از این چیزها رفتارش و کرداش خوب بود
س) حاج خانم شهید چند سالش بود اولین باریکه رفت جبهه ؟
ج) اولین باریکه رفت جبهه پنج و شش که تمام شد رفت جبهه
س) خواهر شهید میفرماییند شانزده سالش بود ه ؟
ج) من میگم که این سری خیلی حواسم پرته
س) حاج خانم چند سالش بود شهید شد ؟
ج) هجده سالش بود دیگه
س) حاج خانم از نماز خواندنش بگید برایمان ؟
ج) از نمازش خواندش نمازش یک دقیقه ترک نمیشد هم شب هم ظهر سه وقت سرنمازش بود هیچ وقت نمازش را دور  نمی انداخت میگفتم بیا نهارت را بخورد میگفت نه اول نمازم را بخونم بعدا
س) حاج خانم چند سالش بود نماز خواندن را شروع کرد ؟
ج) نماز خواندش هشت سالش بودنه سالش بود والا یادم نیست
س) کی یادش داد نماز خواندن را ؟
ج) خودش مسجد میرفت از مسجد یاد  میگرفت می اومد میخواند میگفت مامان خوبه نمازم میگفتم بله خیلی خوبه چرا بد باشه خودش میرفت مسجد من هیچ وقت جایی نمیرفتم
س) حاج خانم شهید ازدواج هم کرده بودن ؟
ج) نه
س) یعنی قصدش هم نداشت ازدواج کنه ؟
ج) نه اصلا
س) پیش نیامده بود با شما یا با خواهر برادرها صحبت کنه بگه مثلا اگر بخواهم ازدواج کنم دوست دارم همسرم چطور باشه ؟
ج) نه هیچ وقت این حرفها را برام نزد
س)  حاج خانم اگر میدید کسی داره غیبت میکنه برخوردش با اون شخص چطوری بود ؟
ج) حرص میخورد می اومد خانه میگفت این چه صحبتی است میگفتم ننه تو کارت به این کارها نباشه تو راه خودت را برو و بیا کارت به این کارها
س) حاج خانم مسجد هم که تشریف میبردن به جز نماز کار دیگه ای هم داخل نماز انجام میدادن ؟
ج) همش کار مسجد و بسیج انجام میداد مثلا صبح پا میشد میرفت بسیج توی بسیج دم خانه مان بود که این همش شب و روز توی بسیج بود نگهداری بسیج میکرد
س) حاج خانم کدوم یکی از امامان را بیشتر از همه دوست داشت ؟
ج) همه اماما را دوست داشت یکی نبود که بگه من این امام را دوست ندارم همه اماما را دوست داشت
س) حاج خانم شما کدوم اخلاق علی آقا را بیشتر از همه دوست داشتین ؟
ج) من اخلاقش را به همه لحاظش و به همه راهش دوست میداشتم بچه ام با این واینسه میگفتم خدا ننه اهلت کنه با این و اون واینمیستی راه خودت میای راه خودت میری این اخلاقش همه چیش برام خوب بود
س) حاج خانم اهل شوخی هم بود بگو و بخند ؟
ج) نه اهل شوخی نبود با هیچ کس من نفهمیدم من این بچه بخنده یا بره حرف بزنه من نفهمیدم چیزی که نفهمیدم
س) حاج خانم دوستاش را خانه می اورد ؟
ج) نه دوستاش را خانه نمی آورد
س) نمیگفت چرا دوستاش را خانه نمی آورد ؟
ج) نه
س) حاج خانم برخوردش با کسی که نامحرم بود چطوری بود ؟ مثلا اگر یک نامحرم می اومد میخواست باهاش حرف بزنه چطوری باهاش رفتار میکرد ؟
ج) هیچی بچه ام اهل این کارها نبود
س) با نامحرم چطوری برخورد میکرد رفتارش چطور بود ؟
ج) میگفت نگه نمیکرد به نامحرم
س) حاج خانم خاطره ای ندارین از دوران بچه گی اش برایمان تعریف کنید یک اتفاق خاصی که توی ذهنتان مانده باشه برایمان بگویید ؟
ج) چیزی ندارم نه
س) حاج خانم از اولین باریکه میخواست بره جبهه برایمان بگویید چه مدت توی جبهه ماند ؟
ج) اولین باریکه رفت میرفت بیست روز دوماه میشد نمی اومد تلفن میزد برام ، تلفن هم نداشتم خانه همسایه میرفتم بر میداشتم سلام میکرد  و حال و احوال میکرد و میگفت مامان من جام خوبه و تو ناراحت نباشی شناسنامه اش را درست کردم کم بود دیگه خرفت شدم هیچی یادم نیست
س) دور از جون ، حاج خانم از طرف کجا اعزام شد علی آقا ؟
ج) کجا پایگاه بسیج همینجا
س) حاج خانم زمانیکه ازجبهه می اومدن مرخصی برایتان از جبهه چه چیزهایی تعریف میکردن چی میگفتن ؟
ج) اصلا حرف باهام نمیزد میگفت من غصه نخورم ناراحت نشم هیچی برام نمیگفت درد دلش را برام نمیکرد
س) برای خواهر برادرها درد و دل کرده بود که برای شما تعریف کنن ؟
ج) نه هیچ وقت نه برای خواهراش نه برای من این درد ودلاش را نمیکرد
س) حاج خانم کلا چند بار تشریف بردن جبهه ؟
ج) چهار دفعه
س) حاج خانم از جبهه برایتان نامه هم فرستادن ؟
ج) نامه خودش میفرستاد برام
س) میدونید چند تا فرستادن ؟
ج) پنج شش تا فرستاد، هر کسی یکیش را برده نصفش هم توی خانه گذاشته وصیت نامه اش را دارم که گفته بود که فقط کمک بسیج علم الهدی کنید من پولی که چهارماه کارخانه کار میکرد این پول را من دادم بسیج علم الهدی آهن گرفتن و ساختن همش هم شب و روز می اومد توی بسیج علم الهدی بود
س) حاج خانم قبل از اینکه به شهادت برسن مجروح هم شدن ؟
ج) نه جلو تر نشد
س) نشده بود؟
ج) نه نشده بود همین دفعه آخر کاری بود که گفتم ننه جمعه برو شنبه اونجا هستی گفت ننه اون روز رفت و پسر خواهر شوهرم از پهلوش اومد از اون که پرسیدم گفت زن دایی من الان اومدم باکش نیست ، میرفتم توی بیمارستانها زنگ میزدم اینها یک همچین شهیدی یک همچین زخمی اوردن بیمارستان  میگفتن نیستش دیگه باباش کار میکرد هر بیمارستانی میگفتن زنگ میزدن برام میگفتن یک همچین مریضی نیست اینجا
س) این ماجرایی که الان تعریف کردین آخرین باری بود که شما علی آقا را دیدین ؟
ج) ها
س) دیگه بعد از اون ندیدین تا خبر شهادتش را اوردن ؟
ج) بله
س) خبر شهادتش را کی به شما گفت ؟
ج) اومدم برم خانه  عسگری ، پسر عسگری هم شهید شده بود اومدم برم اونجا ببینم چه خبره ختم اون را عقب انداخته بودن گفتن فردا ختم میگیریم اومدم خانه و دیدم که توی خانه شلوغ شد این خواهر شوهر اومد اون خواهر شوهر اومد شروع کردن گریه کردن محمد که رفته بود گفت که مامان علی شهید شده ( بغض) گفتم خدارا شکر گریه نمیکردم ، هرکی خانه مان می اومد و میرفت گریه نمیکردم می نشستم و خوش امد میگفتم و گریه نمیکردم شب که میشد میرفتم توی زیر زمین بنا میکردم گریه کردن اصغر فهمیده بود اومده بود گفته بود شما اومدین اینجا ننه را نگه دارین یا اومدین بخوابین پشتم کرد و اوردم بالا و آب جوش و اینها دادن خوب شدم
س) حاج خانم از مراسم تشیع و تدفینشان میگین چطوری برگزار شد ؟
ج) خودم کردم همه کارش را
س) زمانیکه پیکر ایشان را آوردین کجا دفن کردین ؟
ج) اینجا خاک کردیم
س) کجاست اسمش را میگویید برایمان ؟
ج) گلزار زاده چهارصد دستگاه همین جا خاک کردم بچه ام را
س) حاج خانم هر چند وقت یکبار تشریف میارین سر مزارشان ؟
ج) من الان دور و بر سه ماهه چهار ماهه پا اینجا نگذاشتم بچه ها میان میگن بیاییم ببریمت میگم نه نمی توانم الان سه چهار ماهه گلزار چهارصد دستگاه نرفتم؛  این پسرم میاد اون پسرم میاد میگم نه ننه خجالت میکشم لنگان لنگان ببری خجالت میکشم نمیرم اونوقت هفته ای دوبار میرفتم حالا نمی توانم
س) علی آقا وقتی رفت جبهه برگشت چقدر اخلاقش تغییر کرد ؟
ج) اخلاقش همونطوری که بود بود ، تغییر کرد همون عزت و همون تعارف همون وقت هم میکرد بی تعارفی به هیچ کس رفتار نکرد
س) حاج خانم به جز علی آقا شهید دیگه ای دارین توی  فامیل و اقوام ؟
ج) نه شهید شفیعی ها فامیلمان هستن اونم چند سال گم بود دوسه ساله اوردنش اینها بودن الان من مثلا یک خورده عقلم دست خودم نیست هیچی یادم نیست
س) حاج خانمخودتان را اذیت نکنید راحت باشین ، جانباز دارین توی خانواده ؟
ج) نه
س) آقا پسرتان فرمودن یکی از پسرهایتان جانباز هستن  درسته ؟
ج) اون پسر بزرگمه که فوت کرده اینجا خوابیده
س) جانباز بودن درسته ؟
ج) بله میرفت جبهه و می اومد دفعه آخر اون رفت که اون سه تا دختر داره نره اونم ترکش خورده بود ولی یادم نیمیاد
س) آزاده چی ؟ کسی که اسیر شده باشه ازاد شده باشه ؟
ج) نه نداریم
س) دختر خانمتان میگن که پسر عموشان
ج) ها اونکه مال گردکوهه چند سال اسیر بوده حالا اومده پسر برادر شوهرم است مال اهل گردکوه است مال اینجاها نیست
س) حاج خانم علی آقا با افکارامام خمینی چطوری آشنا شد ؟
ج) خیلی آشنا خوب بود از در میرفت و می اومد میگفت امام خمینی تا تهران میرفت می اومد میگفت امام خمینی از این رفتارهاش و از این کردرهاش خیلی برام خوب بود
س) حاج خانم خاطره ای اگر احساس میکنید از علی آقا هست که دوست دراین برایمان بگویید ما یادمان رفته بپرسیم بفرمایید ؟
ج) من خاطرم نیست از بچه گی ها هیچ به من بدی نکرده خوب بود
س) هیچ خاطره خاصی ندارین ؟
ج) نه
س) یک اتفاقی که براش افتاده باشه یادتان مانده باشه ؟
ج) نه هیچ وقت
س) حاج خانم تو دوران بچه گی شده بود اتفاقی براش بی افته دستی پایی بشکنه ؟
ج) نه
س) هیچ اتفاقی اینطوری براش نیافتاده بود ؟
ج) نه
س) دوران نوجوانی چی ؟
ج) نه هیچ ، هیچ وقت هرجا میرفت می اومد صحیح و سالم بود
س) حاج خانم خواب علی آقا را هم میبینی ؟
ج) خواب علی آقا یک دفعه مکه دیدم ، مکه خواب رفتم خواب دیدم که گفت مامان اگر حجت را عمل نکردی میخوای ببرمت گفتم ننه دستت درد نکنه همه کارهام را انجام دادم
س) حاج خانم زمانیکه خبر شهادت علی آقا را بهتان دادن قبل از اینکه خبر شهادت به شما برسه حس خاصی داشتین ؟ اتفاقی افتاد که حس بکنید بچه تان شهید شده ؟
ج) حس که داشتم از در می رفتم بیرون تا میرسیدم به هسایه ها حرفشان را قطع میکردن فهمیده بودن بچه من شهید شده ولی حرفشان را قطع میکردن من نفهمیدم می اومدم خانه فکر میکردم یک خبری دارن بچه ها
س) حاج خانم توصیه علی آقا به شما و دیگران چی بود میگفت چه کاری را انجام بدین سفارش میکرد ؟
ج) همه کارش را انجام میداد میگفت کارهای خوب بکنید توی بسیج میرفت
س) به شما ها چی میگفت ؟ چه کارهایی انجام بدین؟
ج) همش خوبی رفتار میکرد
س) حاج خانم فکر میکنید علی آقا چه کاری انجام داده که شهادت نسیبش شده ؟
ج) میرفت مسجد پی دین و ایمانش بود قسمتش بود که شهید بشه
س) حاج خانم چه احساسی دارین که الان یک فرزند شهید دارین ؟
ج) من فقط شب و روز اشکم داره میریزه شب یادم می افته اشکام میریزه ظهر میام سر سفره بشینم اشکام میریزه میگم اگر علی ام بود الان سفره نشسته بود
س) حاج خانم اگر بخوای الان به علی آقا یکی چیزی بگی چی میگی ؟
ج) همش میگم مادر روحت شاد باشه آرزو مند این دنیا نباشی مادر شب و روز که نماز میخوانم مثلا چهارتا سوره ای که بلدم براش میخوانم دستم کوتاهه کار دیگه نمی توانم بکنم
س) حاج خانم  جایی به اسم علی آقا هست ؟کوچه ای خیابانی مدرسه ای
ج) شهید تو ی حضرت معصومه مانده توی کجا بسیج است
س) خواهر شهید میگن جایی به اسمشان نیست خودشان فقط عکسش هست
ج) میگفت که عکسش هست که هر وقت یاد میکنند میگن علی محسنی
س) یعنی کوچه ای یا خیابانی به اسمشان نکردن ؟
ج) نه هیچ جا به اسمش نکردن
س) حاج خانم اگر صحبتی چیزی خودتان دوست دارید بگید برایمان بفرمایید ؟
ج) نه من دیگه کاری ندارم
س) چیزی نمی خواهید بگویید مسئولین چیزی به گوششان برسه ؟
ج) هر چی هست خدا روح شهیدان را شاد کنه من نه سوادی دارم نه بلدم چیزی بگم
س) حاج خانم تاریخ شهادت شهید را میدانید ؟
ج) دوازده اردیبهشت شصت و پنج
س) خوب حاج خانم وری سنگشان نوشته یک تاریخ دیگه پنج خرداد ؟
ج) من سواد ندارم میرم روی قبرش میشینم گریه میکنم اما تاریخش نمیدونم جنازه را که دیر آوردن بیست و پنج روز گمنام بود بعدا که اوردنش همه اومدن جنازه را گذاشتن توی مسجد نشانمان ندادن
س) یعنی نگذاشتن شما آخرین بار ببینید ؟
ج) نه ندیدمش من ندیدمش
س) بعد برایتان نگفتن شهید چه اتفاقی افتاده شهید شده ؟
ج) گفتن افتاده توی آب
س) تیر ترکش چی خورده ؟
ج) نگفتن تیر و ترکش خورده فقط گفتن افتاده توی آب بچه له شده بود آوردنش توی مسجد ندیدمش میگفتن اینجا نشان نمیدیم ، اونجا که آوردن دفنش کردن نشانم ندادن من همینطور میگم بچه ام را نشان ندادن
س) دست شما درد نکنه حاج خانم
ج) دست شما درد نکنه زحمت کشیدین یاد خدا باشین سلامت باشین استخفرالله
س) سلامت باشین
کارگردان: مسعود والی نژاد
تصویربردار: اصغر بیات
مصاحبه کننده: مینا بیگلری
اداره کل بنیاد شهید و امور ایثار گران  استان البرز شهرستان کرج