مادر فرمانده شهید «سیدعلی دهقان‌بنادکی» مرحوم بی‌بی تاج اخوت در روایت از حماسه تنها پسرش می‌گوید که «او به من قول داده بود که اتفاقی برایش نمی افتد و برمی گردد.» ادامه این روایت را در نوید شاهد بخوانید.
 
 
 
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شما چه کسی بودید که هیچ کس نمی‌توانست مانعتان شود! چه انرژی در کلامتان بود که مادر هم نتوانست مانع رفتنتان شود. در حیرتم از انرژی کلامتان که مادر بی‌تاب دوری فرزند را «ایوب زمانه» کرد تا پای شوق پرواز پسرانه‌تان بماند. آسمان شما را فراخوانده بود و پهنه زمین تاب بزرگی شما را نداشت.

نوید شاهد: مادر جان خودتان را برای ما معرفی می‌کنید؟

مادر شهید: «بی‌بی تاج اخوت» مادر شهید «سیدعلی دهقان بنادکوکی» هستم. اصالتا ما از سادات یزد هستیم. پدرم مغازه عطاری و کشاورزی داشت. پدرم سواد قرآنی داشت و با بزرگان در رفت و آمد بود.

نویدشاهد:‌‌‌ با پدر شهید چگونه آشنا شدید؟

مادر شهید: همسرم همسایه ما بودند که به خواستگاری من آمدند ما در یزد زندگی‌مان را شروع کردیم. چند سال آقا سید (همسرم) در بلورسازی یزد کار می‌کردند که بلورسازی تعطیل شد و ما به تهران آمدیم.
در محل جوادیه، ده متر، بیست متری نزدیک پُل راه آهن بودیم که سیدعلی آنجا به دنیا آمد. او گل سر سبدم بود، بچه نداشتم، شانزده ساله بودم که سیدعلی متولد شد.  

نوید شاهد: روز تولدش را به خاطر دارید؟

مادر شهید: بله خانه ترکان تهران بودیم. شب جمعه موقع اذان، بیست و یکم رمضان به دنیا آمد. صاحبخانه‌مان می‌گفت: امام در خانه ما به دنیا آمده است! صاحبخانه‌مان خیلی با ما خوب بود و می‌گفت: شما از سادات هستید.

نوید شاهد: سیدعلی چگونه پسری بود؟ چه شد که بسیجی شد؟

مادر شهید: سیدعلی خیلی نجیب بود. در خانه کمک حال بود و به دیگران نیز کمک مالی می‌کرد.  

نوید شاهد: در پیروزی انقلاب هم نقشی داشتند؟

مادر شهید: بله، او از شور و هیجان و تلاش وصف ناپذیری برخوردار بود. در اوج گیری تظاهرات، او هم با مردم شرکت می‌کرد با دوستان خود حکومت شاه خائن را در منطقه چهارصد دستگاه به ستوه آورده بود و یک بار نیز به همراه دوست شهیدش سیدمصطفی حسینی توسط حکومت نظامی شاه دستگیر شد.

نوید شاهد: تفریح و ورزش سیدعلی چه بود؟

 مادر شهید: در همان دوران بود که به کلاس کاراته رفت و در ادامه آن موفق شد که چند کمربند نیز دریافت کند.

نوید شاهد: چه شد وارد بسیج شد؟

مادر شهید: همیشه مرید جنتی بود. وقتی به پایگاه می رفت گاهی چند شبانه روز نمی آمد. غذایش را می برد مسجد با دوستانش می خورد. علاقه زیادی به این فعالیت ها داشت. چهارده سالگی وارد کارهای انقلابی شد.


نوید شاهد: حاج خانم از تحصیلش برای ما بگویید کجا مدرسه می رفت؟
مادر شهید: دبستان مدرسه مالک اشتر نزدیک چهارصد دستگاه می‎رفت. بعد پنج و شش را که خواند وارد راهنمایی شد و به مدرسه عظیمیه رفت.

نوید شاهد: سرکار هم می رفت؟
مادر شهید: بله، تابستان‌ها کار می‌کرد. با شهید «داوود فهمیده» دوست بود و با هم سرکار می‌رفتند.
بنایی که رفته بود دست هایش تاول زده بود. مدتی هم نجاری کار می کرد. صاحب کارش خیلی دوستش داشت، بعد از شهادت لباس کارهای علی را نگه داشته بود و می گفت: اینها تبرک است. آنها را در مغازه به میخ آویزان کرده بود.


نوید شاهد: حاج خانم نزدیک دهه فجر و در ایام انقلاب هستیم، خاطره‌ای از سیدعلی در این ایام دارید؟

مادر شهید: بله، زرنگ بود. لباس‌های پلنگی تنش بود. در عکس ها هست. می‌گفتند در تظاهرات شعارهای خوبی می‌داده است. دنبالش می کردند که دستگیرش کنند داخل بشکه می پرید. چیزی که من از آن دوران یادم مانده شعارنویسی او روی دیوارها است. رفته بود نزدیک مسجد اصفهانی ها شعار نوشته بود. دیوار مال یک کامیون دار بود که متوجه شده بود و افتاده بود دنبالش که او را بگیرد. تا درِ خانه‌مان دنبالش آمده بود. در که زد. در را باز کردیم، پرید و زیرزمین قایم شد.
پدرش هم رفت او را از زیرزمین آورد و به صاحب دیوار تحویل داد و گفت: این بچه من هر کاری می خواهی بکن. همسایه‌ها به حمایت از علی آمده بودند. صاحب دیوار همچنان تهدید می کرد که من این پسر را زیر ماشین می کنم. این ماجرا گذشت.
نترس بود. یک بار جای دیگری شعار نوشته بود. خیلی نترس بود شعار نوشته بوده است. مدیر و معلم ها گفته بودند؛ اینجا جای این کارها نیست ولی مدیرشان زیاد سر به سرش نمی‌گذاشت. یکی از معلم ها یک سیلی به گوشش می‌زند. به هفته نکشید که رفته بود شمال تصادف کرده و جا به جا فوت شده بود. مدیرشان هم گفته بود اگر درِ گوش من زدی کاری کردی، اما اگر تو گوش سید زدی بد کاری کردی!

نوید شاهد: مادر اولین بار که گفت "می‌خواهم بروم جبهه" را تعریف کنید؟

مادر شهید: اولین باری که گفت من گفتم نباید بروی من یک پسر دارم. بگذار آنهایی که چندتا پسر هستند، بروند. گریه و زاری می‎کردم اما او هم تلاش می‌کرد که به من اطمینان بدهد. می‌گفت: مطمئن باش! هیچ طوری نمی‌شوم، بالاخره رفت. هر بار زخمی می‎‌شد. فوری خبر می رساند که من طوریم نشده و مادر نگران نباش. یک بار که زخمی شده بود آمدند به من خبر دادند، با مادر شهید غیاثی که سه تا از پسرهایش شهید شده بودند به ملاقاتش رفتیم. سر و دستش باندپیچی شده بود. چند بار هم که زخمی شده بود به ما خبر ندادند.

نوید شاهد: حاج خانم در جبهه جنوب بود یا غرب؟

مادر شهید: بیشتر کردستان بود. در عملیات خیبر منطقه طلاییه به نیروهایش می گوید: وضو بگیرید، این آب فرات است وضو بگیرید، غسل کنید.

نوید شاهد: سمتش در جبهه چه بود؟

مادرشهید: فرمانده گردان بود. می‌گفتند: گفته بود گردان را تحویل می‌گیرم. ریاست طلب نبود.

نوید شاهد: سیدعلی چگونه و چه تاریخی به شهادت رسید؟
 
مادر شهید: برای آخرین بار در روز شنبه 24 دی ماه 62 ساعت 9 شب به خانه آمد و مدت 4 ساعت در منزل ماند. قرار بود که به اتفاق 20 نفر دیگر از رزمندگان به خدمت امام (ره) بروند. همان شب ساعت یک بعد از نیمه شب با خداحافظی خاصی که با دفعات قبل تفاوت بسیار داشت از خانه خارج شد. این آخرین دیدارمان بود. تا اینکه خبر آوردند که سی‌ام بهمن ماه 1362 در عملیات بیت المقدس 2 و غرورآفرین خیبر در منطقه طلایه جفیر شهید شد و به خدا پیوست. شهادت او همه ما را غمگین کرد ولی به آروزیش رسید.

نوید شاهد: خبر شهادتش چگونه به شما رسید؟

مادر شهید: موقعی که می‌خواست منتقل بشود بالاخره زنگ زد که مامان می‎خوام منتقل بشوم، از کردستان ئ یا هرجا که شما دوست داری بیام. منم دوست داشتم از یزد برود چون می‌خواستیم دختر عمه‌اش را بگیریم. سیدعلی گاهی به منزل همسایه مان زنگ می زد. یک نفر از همرزمانش زنگ زده بود و گفته بود: سیدعلی شهید شده است. همسایه مان هم گفته بود ما نمی توانیم برویم، چطور بگوییم بچه به این خوبی شهید شده است. همه صبح آمدند خانه مان داشتند بنایی می‌کردند.
به نظر می رسید که چند روز همسایه ها و چهارصد دستگاهی ها فهمیده بودند و یک طاقه پارچه آورده بودند و من مشغول دوختن لباس برای رزمنده ها بودم. اما احساس می کردم اتفاقی افتاده است. فامیل ها که می آمدند و می‌رفتند، شک می کردم اما همه انکار می کردند. کم‌کم از پارچه زدن ها و رفتارها متوجه شدم که تنها پسرم در جبهه شهید شده است.

نوید شاهد: حاج خانم پیکرش را به شما نشان دادند چه گفتید؟

مادر شهید: بله، پیکرش داغون شده بود. تیر به سرش و چشمش خورده بود. گفتم: مادر اینطور برگشتی؟ اینطور برای من پسری کردی؟ اما خُب خدا به من صبر داد.

نوید شاهد: کجا به خاک سپردند؟ مراسم تشییع پیکرش چگونه بود؟

مادر شهید: مراسم تشییع‌اش خیلی شلوغ بود. پیکرش را در گلزار شهدای چهارصد دستگاه به خاک سپردند.

نوید شاهد: در پایان اگر صحبت و پیامی دارید، بفرمایید؟ 

مادر شهید: پیام من به مردم و مسئولان این است که مراقب امانت شهدا باشید. ما وارثان این کشور هستیم و امانتدار شهدایمان. تنها پسر من و دردانه‌ام بود که وقتی می‌خواست برود، می‌گفت: مامان چه فکری می کنی؟! بچه‌ها دارند پرپر می‌شوند! مملکت ما دارد کمونیستی می‌شود! او و همه شهدا برای این مردم و این خاک رفتند.