شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
شهید خدری-غلامحسین

شهید غلامحسین خدری
نام پدر: عباس
تاریخ تولد: 2-3-1336 شمسی
محل تولد:زابل
تاریخ شهادت : 10-2-1361 شمسی
محل شهادت : خرمشهر

عملیات بیت المقدس

گلزار شهدا: چهارصددستگاه
البرز - کرج

برادرش غلامحسن نیز به شهادت رسیده است

**********

کتاب زندگی‌نامه دانشجوی  شهید غلامحسین خدری/pdf


در دوم خرداد 1336 در روستای سه کوهه شهرستان زابل اولین فرزند آقای عباس خدری و همسر ارجمندش فاطمه خانم متولد شد که نام غلامحسین را بر او نهادند. پدر بر زمین های دیگران کشاورزی می کرد و چرخ زندگی را به سختی به حرکت می انداخت. مدتی بعد به عنوان کارگر ساده شهرداری استخدام شد و خانواده به زاهدان نقل مکان کردند. غلامحسین در آن شهر به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را با بهترین نمرات به پایان رساند.

خان منطقه که ابراهیم خان نام داشت با شناخت و آگاهی از هوش و ذکاوت غلامحسین موفق شد با تحت فشار قرار دادن خانواده و با سخت گیری و گرفتن زمین زراعی، که به صورت اجاره ای کشت می شد موافقت آن ها را به دست آورده و غلامحسین را برای انجام کارهای املاک خود به تهران ببرد. اما پس از یک سال تحمل سختی‌های فراوان در خانه‌ خان، او شبانه از آنجا گریخت و به راهنمایی یکی از دوستان جهت کار و تحصیل به کرج و محله چهارصددستگاه رفت، به استخدام کارخانه جهان چیت درآمد و در خانه ای اجاره ای با چند تن از کارگران کارخانه مشغول به زندگی شد.

در همین مقطع بود که به همراه دوستان کارگرش، برای اعتراض به مسئولان در پایتخت، پای پیاده به تهران رفت که در طول مسیر پس از زد وخورد با ماموران شاه، توسط ساواک دستگیر و مدتی بعد به علت اعتصاب کارگران، آزاد شد.

او که تشنه یادگیری بود، با جمعی از کارگران علاقه مند، با دو ساعت درس خواندن در مدرسه درسش را ادامه داد و پس از آن با طی مسیر طولانی به هنرستان رفت و با وجود کمبود امکانات، در سایه پشتکار فراوانش، پس از اخذ دیپلم در رشته اتومکانیک و شرکت در آزمون ورودی دانشگاه‌ها، به آموزشکده فنی قزوین راه یافت.

در این بین پای صحبت بزرگانی همچون دکتر حجازی، آقای کافی و دکتر هشترودی نشست و قدم به وادی فعالیت های سیاسی گذاشت. مزدوران شاه به هر بهانه ای او را از کارخانه اخراج می کردند. در پی دستگیری مجددش توسط ساواک، وی با ‌شناسنامه جعلی به قزوین مهاجرت کرد و در رشته مهندسی انیسیتو تکنولوژی دانشکده قزوین مشغول به تحصیل و در کارخانه فرنخ و مه نخ قزوین مشغول به کار شد.

در سال 1356 ازدواج کرد که ثمره آن سه فرزند بود که سومین فرزند بعد از شهادت ایشان به دنیا آمد و هرگز پدر را ندید.

با اوج‌گیری تظاهرات مردمی، او که ارنباط پنهانی با حوزه علمیه قم داشت در شکل‌دهی و هدایت راهپیمایی‌های شهرک صنعتی قزوین و کارخانجات فرنخ نقش محوری ایفا کرد.

پس از پیروزی انقلاب،‌ که جنگ های قومی و قبیله ای در کشور آغاز گردید به همراه سردار شهید دکتر مصطفی چمران به کردستان اعزام شد و در جنگ های نامنظم با حزب کومله و دموکرات، این ایادی استکبار جهانی به مبارزه پرداخت.

زمان شروع جنگ تحمیلی  مسئولیت تبلیغات شهرک صنعتی البرز قزوین را به عهده داشت که بلافاصله خود را به منطقه سر پل ذهاب رساند و برای اولین باردر چهارم مهر سال 1359 در قصر شیرین از ناحیه گوش و یک طرف صورت  مجروح شد؛ اما  پس از پانزده روز تحمل بیماری از بیمارستان کرمانشاه ترخیص و مجدداً به جبهه های نبرد باز گشت و برای بار دوم در منطقه میمک با اصابت ترکش به تمام بدنش زخمی شد، به طوریکه چشم چپش را کاملاً از دست داد و پس از هفت ماه درمان در اسفند1360راهی جبهه شد و این بار نیز مجروح شد. با شنیدن خبر شروع عملیات آزادسازی خرمشهردر10 فروردین سال  1361  در سمت یکی از فرماندهان گردان های تیپ محمد رسول (ص) خود را به جبهه های جنوب رساند و در عملیات پیروزمندانه بیت المقدس بر اثر اصابت ترکش خمپاره در دهم اردیبهشت، نشان کبریایی شهادت را دریافت کرد و به معبودش پیوست.

برادرش غلامحسن نیز به شهادت رسیده است.

روحش شاد یادش ماندگار

https://s32.picofile.com/file/8478688784/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D8%BA%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D8%AE%D8%AF%D8%B1%DB%8C.jpg

وصیت نامه سردار شهید غلامحسین خدری
به نام خداوند بخشنده و مهربان    تاریخ اعزام 5/11/60
انسان وقتی نگرشی به رزمندگان صدر اسلام می‌نماید و زندگی نامه‌ی گواهان تاریخ اسلام را مطالعه می‌کند و وقتی زندگی پر از رنج و زحمت مسلمانان صدر اسلام را از دیدگاه ایمان آنها نسبت به هدفشان می‌نگرد، می‌بیند که تاریخ مجددا تکرار می‌شود. تکرار و یادآوری، از خود گذشتگی و از خود گذشتن و به دیگران پیوستن و از خود بی‌خود شدن در مقابل پروردگار متعال و از خود گذشتن و خود را گم نمودن در مقابل مسئولیت سنگینی که از طرف پروردگار، به انسان و برای الهی شدن حرکت می‌بخشد، باید اقرار نمود که بار دیگر زندگی حسینیان، اباذرها، مقدادها و یاسرها تکرار می‌شود.


وقتی انسان در امواج انسان‌های پاک و بی‌آلایش و انسان‌های از خود گذشته و به خدای خود پیوسته و خروشی از قدرت بی‌نهایت در انسانی ضعیف و نحیف برخاسته، قرار می‌گیرد، می‌بیند که هیچ است و کم شده است و هرگز شناخته نمی‌شود، همانند قطره‌ای در امواج خروشان پر تلاطم دریاها می‌خروشد؛ اما می‌داند خروش او از کجا و برای چیست. او می‌خواهد از زندان دنیا رها گشته و به آزادی مطلق و کمال انسانی برسد؛ به جایی که ، دیگر شخصیت انسانی مورد هجوم ناکسان قرار نمی‌گیرد؛ به جایی که دیگر از خیانت و جنایت انسان‌های گرگ صفت، خبری نیست؛ به جایی که دیگر استعمار و بهره‌کشی هرگز وجود ندارد؛ به جایی که هرگز قدرت و قلدری‌، انسان را به یاد جنگل نمی‌اندازد؛ آن جایی که صلح، صفا و یک‌رنگی بر همه جا طنین افکنده است.
بله؛ انسان باید رها شود از زندان خودبینی و مادی این جهان باید فراتر برود؛ به جایی که به جز خدا نبیند. داشتم صحبت می‌کردم از تکرار تاریخ و از برگشت انسان که در درندگی و شقاوت نظیر ندارد، به سوی کمال، به سوی خداو به سوی قانون،باز هم زندگی امام حسین (ع) در زندگی امروز آشکار می‌شود؛ وقتی که فرزندانش دور او جمع شدند و هر کدام صحبتی می‌کردند و عشق و علاقه‌ای نشان می‌دادند، یکی می‌پرسید: «پدر جان! کی برمی‌گردی؟» دیگری می‌گفت: «پیراهنت را بیاورم؟» و آن دیگری می‌گفت: «اگر تو نباشی ما تنهاییم، بی‌کسیم وغریبیم».
وقتی در تاریخ 5/11/60 برای مقابله با دشمن سرکش عازم شدم دشمنی که به ناموس و شرف مسلمین هرگز رحم نکرده است دشمنی که از قیافه درندگی و دیو صفتی همانند ستاره های آسمان شب تاریک و ظلمانی مانند مرواریدی می درخشد دشمنی که می خواهد اسلامی را که پس از قرن ها بار دیگر به صحنه زندگی بشر هویت خویش را از پشت پرده ظلمت به معرض نمایش گذاشته است- اسلامی که هرگز چهره زیبایش به انسان ها نشان داده نشده است، دشمن می خواهد این اسلام را بار دیگر در پشت پرده نابودی و سیاهی خویش پنهان کند، اما سلحشوران خمینی بت شکن بیدارند، آماده قیام و حرکتند، آماده جانفشانی و ایثار و از خودگذشتگی اند چرا؟ زیرا میخواهند با قیام خویش بر تعجیل ظهور حضرت مهدی(عج) و استقرار حکومت او هر چه زودتر پیراهن ظهور پوشند. داشتم درباره تاریخ اعزام صحبت میکردم وقتی از خواب بیدار شدم، فرزندم محسن که نیمه خواب بود، گفت بابا جان به جبهه میروی؟ ولی از آن جاییکه من تا آخرین لحظه حرکت سفرم را پنهان داشتم، جواب دادم میخواهم بروم تهران. ولی فرزندم گفت مبادا مانند فلان کسی که بدون اجازه زن و فرزندش به جبهه رفت، تو هم چنین کاری انجام دهی. با این گفته ناچار شدم حقیقت را بگویم. همسرم در ماتم و ناراحتی سکوت آوری فرو رفته بود کم کم به حرکتم نزدیک می شد و من نیز حقیقت را خیلی به آرامی میگفتم که همسر و دو فرزندم متوجه اعزامم به جبهه شوند فرزندم محسن شروع به التماس نمود، که چرا مرا به جبهه نمی بری به او گفتم تو هنوز5/6 سال بیشتر سن نداری، علاقه شدیدی به جبهه رفتن داشت. وقتی که داشتم حرکت میکردم هی دخترم میگفت بابا جان دیگر برنمی گردی؟ بابا جان ما ظهر موقع نهار خوردن در کنار هم نیستیم. کی بر می گردی؟
پسرم محسن که مقداری پول داشت جلو آمد و گفت بابا این پولها را از دست من بگیر و همراهت ببر. دو فرزندم خیره خیره به چهره ام نگاه می کردند. مثل فرزندان دو طفل مسلم که به انتظار پدر بودند. چهره آنها طوری در من اثر گذاشت و طوری منقلبم نمود که مثل اینکه دیگر همدیگر را نمی بینیم و آخرین وداع پدر و فرزندش است. بلکه شاید هم سرنوشتم اینطور باشد و شاید هم دیگر برنگردم و شاید این آخرین نگاه ها و دیدنی ها باشد. به هر صورت خدا آگاه است از عاقبت کار وقتی که از درب منزل خارج می شدم دو فرزندم به درب خانه آمدند و مجدداً با من خداحافظی کردند، ولی ندانستم چه سرّی و چه رازی بود، فقط منقلب شدم و گریه گلویم را می فشرد، با همه این گفته ها امیدوارم که قدم هایم برای رضایت خدای بزرگ و یاری یاورش امام خمینی قرار گیرد. امیدوارم که کسی لااقل در ایران نباشد که کاری خدای نکرده انجام دهد، که بر خلاف اسلام باشد و روزی در مقابل چنین فرزندانی که حتی در حال وداع با سرپرست خانواده اش می گوید کی بر می گردی و ما به انتظار برگشت تو نشسته ایم، قرار گیرد و هرگز پاسخی نداشته باشد.
والسلام 5/11/60 خدری  پادگان امام حسن(ع) تاریخ نوشتن: 5/11/60 ساعت 7 شب



سفارشی به فرزندم محسن
به نام خدا
سلام فرزندم. امیدوارم که این دفترچه به دست تو نور چشمم برسد. فرزندم تو خوب تشخیص داده ای که من به خاطر چه چیزی به جبهه جنگ عازم شدم. تو خوب میدانی با این که در سن 6 سالگی هستی که به خاطر اسلام و نجات ملت مسلمان از زیر یوغ دشمنان اسلام به جبهه میروم و امیدوارم که بعد از تحصیلات و در سن بالاتر نیز در همین تشخیص و فعالیت در راه خدا باقی بمانی. انشاءاالله- فرزندم محسن چنانچه شربت شهادت نصیبم شد، تو تنها کسی هستی خانواده را بعد از من سرپرستی میکنی و تو باید بطور دقیق دنبال علوم اسلام و قرآن و رهبری ولایت فقیه حرکت کنی که غیر از این، در دره سقوط و نابودی همیشگی، هم در دنیا و هم در آخرت گرفتار خواهی شد. فرزندم مبادا که از خط ولایت فقیه منحرف شوی. پسرم با افراد ناپاک و غیر صالح هرگز رفت و آمد مکن. پسرم درست را خوب بخوان که در آینده در اجتماع افتخار برای اسلام و مسلمین باشی.
فرزندم با قرآن تماس زیادی داشته باش و همیشه دنباله رو روحانیت اصیل اسلام باش، که باعث نجات تو از عذاب خدا خواهد شد. دنبال خیانت هرگز قدم مگذار. پسرم از مادر و خواهرت نجمه مواظبت کن و آنها را دلداری و نوازش کن. پسرم هر کجا جنگی بر علیه کفار بود، بی درنگ در آن حضور داشته باش. همیشه در نماز جمعه و جماعت شرکت کن. پسرم اگر من از میان شما رفتم، تو تنها کسی باش، که دنباله رو هدف من باشی، و تو این کوله باری را که من بر زمین گذاشتم بر دوش بگذار. فرزندم امیدوارم که چنانچه صلاح خداوند باشد به سوی تو باز گردم و اگر برنگشتم، تو راه مرا ادامه بده. فرزندم من تو را خیلی دوست دارم، ولی دوستی تو هرگز مانع این نخواهد شد که دست از اسلام بردارم. فرزندم سعی کن هر کجا، کلاس اسلام شناسی بود، تو اولین کسی باشی که در آن کلاس حضور داشته باشی. فرزندم در راه اسلام تمام مشکلات و گرفتاری را تحمل کن، که اجر آن در صبر آن است. فرزندم هرگز نماز را ترک نکن، که در ذلت گرفتار خواهی شد.
فرزندم از دوری من هرگز به خودت ناراحتی راه نده، که به وسیله آن امتحان خواهی شد. فرزندم اگر میخواهی رستگار شوی از ولی فقیه زمانت تبعیت کن. فرزندم امیدوارم که خداوند تو را مؤید و یاری کند و امید است که خداوند تو را به راه راست هدایت کند و هرگز خدا را فراموش مکن. یادگاری از پدرت وقتی که بزرگ شدی این دفتر را مطالعه کن.



صحبتی با دخترم نجمه ساعت 7شب تاریخ 5/11/60
به نام خدا
فرزندم به خدمت تو سلام عرض میکنم. امیدوارم که راه پدرت را ادامه دهی. دخترم هرگز حجابت را فراموش نکن. مطالعات اسلامی زیاد داشته باش. در کلاسهای اسلامی شرکت کن. من دوست دارم که تو مؤمنترین افراد باشی. هرگز مادرت را ناراحت نکن. هرگز خدا را فراموش نکن. مبادا نماز را ترک کنی. سعی کن ایمانت را قوی کنی. قرآن زیاد بخوان و به آن عمل کن. این گفته ها و نوشته ها یادگاری است از پدرت به تو. اسلام را یاری کن. مبادا با افراد غیر اسلامی و منافق رفت آمد کنی. همیشه دوستت را بشناس و با او رفت و آمد داشته باش. دختر تو و برادرت محسن به مادرت احترام بگذارید و مبادا از گفته ها و سخنان او سرپیچی کنید. دخترم تو را خیلی دوست دارم. تو دختر باوفایی هستی. مرا و راه مرا هرگز فراموش نکن. اگر شهید شدم شبهای جمعه به ملاقات من بیایید. دخترم چنانچه من نبودم و بزرگ شدی شوهرت را از مؤمنترین افراد انتخاب کن. در پایان سفارش میکنم هرگز خدا را فراموش نکنید و تا میتوانی درس بخوان که بتوانی به اسلام و مسلمین خدمت کنی. یادگاری پدرت وقتی که بزرگ شدی مطالعه کن.



پدر برادر و مادر عزیزم
بسمه تعالی 

  ساعت 5/10 شب 8/11/60
پدرجان مادرم: گرچه راه دور است و سلام اینجانب به شما نمیرسد و اگر نتواستم از شما خداحافظی کنم، معذرت میخواهم. پدر و مادرم خوشحالم از اینکه زحمات و زجر شما که سالها برای ما کشیدید و شیری را که به من دادید چه شیری بود، به پاکی شیرت مادر قسم، که مرا در راه اسلام رهبری و رشد داد. که من خود را مدیون شما میدانم و این عزتی از طرف خدا بود که در خانواده فقیری به دنیا آمدم که امروز در راه خدا گام میگذارم و از جان خود برای استقرار حاکمیت الله مایه خواهم گذاشت و شیر پاکت را هرگز به هدر نخواهم داد. مادر جان امیدوارم که اگر نتوانستی با من خداحافظی کنی، لااقل در خداحافظی جنازه ام حضور داشته باشی. امیدوارم که مرا حلال نمایید. مادر جان اگر من شهید گشتم، برای من ناراحت نباشید که خیلی از برادران هستند که حتی در موقع شهادت خویش جنازه ای هم ندارند. اگر دوباره به سویت برگشتم که باز مسئولیت خویش را به اندازه کافی انجام داده و اگر برنگشتم، که وظیفه الهی و انسانی خویش را انجام داده ام. پدر و مادرم هرگز بر جنازه ام سوگواری و ناراحتی نکنید. «من از خدا آمده ام و به سوی او بازخواهم گشت». مرگ حتمی است ولی قبل از اینکه به سراغ انسان بیاید و انسان را در رختخواب ضلالت به بند کشد، باید به دنبال مرگ دوید و او را در بغل گرفت.
 پدر جان امیدوارم مرا ببخشی از اینکه نتوانستم تو را راضی کنم، ولی تو فکری و من فکر دیگر درسر دارم. من میخواهم از خود بگذرم و به خدا متصل شوم و هرگز برای فرزندانم ناراحت نباشید، که سرپرستی آنها به عهده خداوند تبارک و تعالی است. پدر جان محل دفن خویش با مذاکراتی که قبلاً با شما داشتم به عهده همسرم میباشد. پدر جان و مادرم خوشا به حالت که چنین پسرانی تربیت کرده اید که تا اندازه توان خویش در راه اسلام گام برمیدارند. پدر جان هرگز انسان نمیتواند نسبت به مسئولیتی که نسبت به اسلام و مسلمین دارد سکوت اختیار نماید. پدر جان من در خواب از دست امام خمینی اسلحه را گرفته ام و هرگز در بیداری آن را بر زمین نخواهم گذاشت، تا در راهش به شهادت برسم. امیدوارم که شهادتم بتواند روسیاهی مرا که در اثر گناه به وجود آمده به سفیدی تبدیل نماید.



لحظه ای با شما
بسم االله الرحمن الرحیم                9/11/60
شاید قدرت صحبت کردن نداشته باشم. خدا را گواه گیرم. اعتقاد راسخ نبوت انبیاء و اولوالامر منکم دارم که آخرین آن در غیبت کبری به سر می برد. خدایا عازم کربلایم. همان کربلایی که حسین(ع) را به مهمانی خویش پذیرفتی و به او عزت و بزرگی دادی. و خونش را دریای پرتلاطم امواج درهم کوبنده ستمگران قرار دادی. کربلایی در گوشه ای از ایران اسلامی. آنجایی که چه عاشقانی که به سوی خویش نخوانده ای و در لقای خویش مکان نداده ای. «خدایا من آمده ام برای یک تجارت، تجارتی که با جان و مال فقط می شود معامله کرد» جان و مالی که خود به من داده ای. اکنون وقت آن رسیده است که آن را در طبق اخلاص گذارم و به تو هدیه کنم. چیزی از خود ندارم و از خود نیامده ام که به خود برگردم. از تو آمده ام و می خواهم امانت تو را به خودت برگردانم. آیا وقت معامله نرسیده است؟
آیا وقت پذیرفتن یک مهمان که هدیه اش جان است نرسیده است. فقیر و گدایی که از ناتوانی جان و مال در ضعف و بدبختی به سر میبرد. فقیری که به خاطر رسیدن به مولای خویش حتی از زن و فرزند و مال منال خویش چشم پوشیده است و خود را در آتش دیدار دوست سوزان و گریزان میبیند. خدایا من کربلا آمده ام نه به خاطر مقام رسیدن خود در دنیا و رسیدن دیگران به مقام و ریاست، بلکه آمده ام تا بار دیگر همانند رهبر بزرگوارم امام حسین(ع) با خون بی ارزشم موج بنیان کن کاخهای استبداد و زیر بنای استقرار حاکمیت الله بر زمین باشم. خدایا با همه بار گناهانم آمده ام تا چون حرّ، نجات دهنده دین و قانون تو که در چنگال زور و زر و تزویر اسیر گشته است، نجات دهم و پیوستن قشنگ و دلربایی اصلی اسلام را بار دیگر در چهره زیبایش به معرض دید عاشقان و مشتاقانش قرار دهم ما جز برقراری اسلام به رهبری ولایت فقیه هیچ آرزویی نداریم و هیچ خواسته ای نداریم. خدایا تو راگواه می گیرم که فقط به خاطر رضایت تو به جبهه اعزام می شوم به خاطر اینکه قبل از رسیدن مرگ خود با کمک رحمت تو مرگ را در آغوش بگیرم.
که در رختخواب ذلت و بدبختی نمیرم. خدایا چه رنجها که نکشیده ام. فقط یک آرزو دارم و آن مقام شهادت است. که هر وقت خواست تو باشد به آن مقام برسم. خدایا تو میدانی که چه عمری که از من گذشته است و تو را نمی شناختم دوستی را که جز محبت و عظمت و عشق و صفا چیزی از او دیده نمی شود، دوستی که هرگز به دوستش خیانت نمی کند، خدایا چه گناهانی که من خود مستوجب عذاب می دانم، ولی امید به رحمت تو آن را تبدیل به امنیت کرده است. خدایا از تو امید بخشش از گناهان را دارم و امید رضایت پدر و مادر را در مقام قدرت تو می بینم زن و فرزندانم را به تو می سپارم. خدایا در مرگ خویش شکی ندارم، ولی حال که می شود در راه دوست مرگ را به آغوش گرفت، چرا در آغوش نگیرم. خدایا تنها کسی که امید شهیدان در ایجاد استقرار هدف های آنهاست بعد از خودت امام خمینی است. خدایا او را تا انقلاب مهدی(عج) نگهدار و او را از جمیع بلاها محافظت فرما، که او امید شهیدان و مستضعفان جهان اسلام است. خدایا می خواهم از دنیا بدبختی و ضلالت به روشنایی برسم و راهی جز شهادت و گواه بودن بر قوانین تو هیچ راهی نمی یابم.
خدایا این گنهکار نیز به کربلا شهیدان آنجا که جز عشق و صفا بین عاشق و معشوق چیزی دیده نمی شود، آنجا که جز کمال و رسیدن به قرب خدا و از همه چیز گذشتن و به دوست پیوستن چیزی در بین نیست. خدایا می آیم تا با خون خویش ترسیم خط ولایت فقیه و ترسیم کننده خط ضد اسلامی و درهم کوبنده دشمنان خدا باشم. خدایا می آیم تا قطره ای به دریا بپیوندم. دریایی که جز به فرمان تو به حرکت نیاید و اگر به حرکت درآید جز رضایت خالق خویش راهی را نمی پیماید. خدایا تو زنده همیشگی هستی و من می خواهم که به تو بپیوندم که هر که به تو پیوست در امان بود و جز در لقای تو آرامش نیست و جز آن عذاب در گرفتاری جهنم و شکنجۀ اعمال خدایا به سوی کربلا می روم، می روم تا بر کفر بتازم می روم تا باطل را در هم بپیچم و حق و عدالت را گسترش دهم زیرا تا باطل باشد هرگز حق اجرا نخواهد شد. خدایا میروم تا به خیل حسینیان به پیوندم. زیرا که در مکتب و پیرو او هستم، زیرا از خویشاوندان کربلا و امام حسین(ع) هستم.
زیرا ما وارثان آبیاری کننده اسلام به وسیله خون هستیم. نمیدانم لیاقت آن را دارم یا خیر؟ خدایا جدیت ما بر آن است که بار دیگر اسلام به زندگی بشریت برگردد، تا عظمت و قدرت تو حاکم بر مخلوق تو باشد. خدایا تا آنجا که اسلام راشناخته ام درراه او جان فشانی می کنم . خدایا به فرزندان کربلاایران قدرت ده تا بار دیگر پایگاه رسالت پیامبر را که اسقرار بت و شرک فساد شده است، به پایگاه رسالت پیامبر برگردانیم. ما آماده ایم، اما قدرت در دست توست. لیاقت آرمانی است که باید از تو به مخلوق ضعیف عطا شود. خدایا می خواهم از ظلمت و تاریکی به سوی نور هدایت شوم، تا در راه نور تاریکی را به آسانی بگذرانم. می خواهم در مسیر روشنایی حرکت کنم تا تبدیل به روشنایی شوم. در پایان امیدوارم خدا لیاقت شهادت را نصیبم گرداند و مرا به لقاء خویش برساند آمین رب العالمین.

***********************************


راوی : همرزم شهید
از خصوصیات بارز سردار شهید غلامحسین خدری: وی فردی مؤمن و متدین و ولایت مدار بود و اهل نماز جمعه و جماعت بود. هر صبح هنگام رفتن به محل کار قرآن قرائت می کرد و به مستمندان کمک می کرد و حقوق خود را بین فقرا و نیازمندان تقسیم و مقداری جهت خرج خانه به منزل می برد.

محل زندگی شهید در قزوین و کرج بود. او در روزهای آخر عمرش به زاهدان آمد و به پدرم گفت: من امام را در خواب دیده ام و او وعده شهادت به من داده است، او گفت: برای آخرین بار به زیارت شما آمده ام و قول بدهید بعد از شهادتم محل دفن من در گلزار شهدای چهارصد دستگاه کرج باشد که پدرم پذیرفت.

به نقل از مادرم که از زبان شهید تعریف می کرد: در تپه های الله اکبر در قله کوه در حالی که به شدت زخمی شده بود و به حال بیهوشی به زمین افتاده بود ناگهان نوری که بعد شهید گفته بود که امام زمان (عج) بوده است به او فرمان داده تا از جا بلند شود و از آن جا نیروهای امدادی او را به پشت انتقال می دهند که از نوک پا تا نوک ‌سر ترکش خورده بود و چشم چپش را از دست داده بود.

یکی از خصوصیات بارز سردار شهید غلامحسن خدری خوش رویی و خنده رویی بود. وی فردی مومن و متدین و پیرو خط ولایت فقیه بود. او انسانی تمام و کمال بود و من به جرأت می توانم بگویم که شهید کار را برای رضای خدا انجام می داد.

شهید در عملیات های مختلف اجزای بدنش مجروح شده بود ولی بعضی از دوستانش مطلع نبودند. آن روزها گرفتن امکانات با پرونده جانبازی در بین افراد یک امتیاز بود که شهید نه پرونده جانبازی داشت و نه علاقه ای به این کار.

او خدمت به نظام را وظیفه اش می دانست و به این کار عشق می ورزید. خدمت به دیگران و کمک به مستمندان را وظیفه اش می دانست، ایثار و از خودگذشتگی به عنوان سرلوحه امورات شخصی و اداری او بود.

یادم است یک روز یک نفر از همکارانش در سپاه چابهار به وی مراجعه کرد و گفت در قرعه کشی قالی برنده شده ای و فلان پاسدار به نام شما تحویل گرفت. به اتفاق شهید به منزلش رفتیم. وی اظهار داشت: فرش را در اتاق پهن کرده ام که اگر می خواهی بروم و جمع کنم که شهید گفت: حال که خانواده ات دیده اند برای شما باشد. این در حالی بود که منزل شهید موکت فرش بود.

روز اول اسفند هنگام رفتن شهید به تهران و منطقه بود که به منزل پدری مراجعه و در حال خداحافظی بود، هنگامی که به سر کوچه رسید، دوباره برگشت و رو به مادرم گفت: مادر حالا که به جبهه می روم و شهید می شوم از خدا چه می خواهی؟ بی درنگ مادرم گفت: بروید شهید شوید و جنازه ات برگردد. که تقدیر الهی نیز همین شد.

در سال 1375 در یکی از روزهای تعطیل که از مأموریت به منزل برمی گشتم و مادرم نیز حضور داشت، دیدم دخترم فائزه که 4 سال سن داشت انگشتش زخمی شده به حدی که استخوانش دیده می شد و رنگ استخوان سبز شده بود. شب شهید غلامحسین را در خواب دیدم که از من پرسید: داداش چه شده است، چرا ناراحتی؟ موضوع انگشت فائزه را برای ایشان توضیح دادم. ایشان گفتند: فائزه را بیاورید. با دستش کف دست فائزه کشید و گفت: چیزی نیست! چرا ناراحتی؟ بیا نگاه کن. هنگام نماز صبح که بیدار شدم و خواب یادم ‌افتاد، بی درنگ دست فائزه را نگاه کردم و دیدم چیزی نیست! مادر و همسرم را صدا زدم وموضوع خواب را تعریف کردم و همه مات و مبهوت ماندیم.
منبع:http://shohadayedaneshjoo.ir




نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات