شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
شهید شنکنی-قاسم

شهید قاسم شنکنی

نام پدر: علی مرحوم 

تاریخ تولد: 1-4-1334 شمسی

محل تولد: همدان - رزن - دمق

پاسدار

تاریخ شهادت : 23-7-1363 شمسی

محل شهادت : جوانرود- شیخ صالح 

سمت: راننده آمبولانس

  گلزارشهدا :امامزاده محمد 

البرز _ کرج

نوید شاهد کرج: شهید قاسم شنکنی درسال 1344 در روستای سلطان آباد همدان در خانواده‌ای زحمت‌کش و مذهبی دیده به جهان گشود و دوران کودکی خود را در آغوش گرم و پر مهر و محبت خانوادة خویش طی نمود. وی در سال 1352 ازدواج نمود و حاصل آن سه‌ فرزند می‌باشد. شهید قاسم در بسیج و بهداری سپاه پاسداران خدمت می‌کرد و مطلقاً حامی ولایت فقیه بود. با شروع جنگ تحمیلی او نیز به ندای امام خمینی، حسین زمان لبیک گفت و پس از دیدن آموزش‌های لازم به سوی جبهه‌های جنگ حق علیه باطل شتافت و سرانجام پس از هشت ماه رزم بی‌امان با دشمنان خدا و ضدانقلاب ها در جوانرود به درجة رفیع شهادت نائل گردید.

استجابت پرواز/ روایتی از همسر شهید قاسم شکنی

روایت از همسر شهید:

خاطره‌ای که من از همسرم به یاد دارم، موقعی بود که صدام جنایتکار به کشور عزیز ما حمله کرد، زمانی که جنگ شد من به یاد دارم که هر شهیدی را که به داخل شهر یا شهرستان‌ها می‌آوردند همسرم و من بسیار ناراحت و غمگین می‌شدیم خاطره‌ای که از همسرم می‌گوییم از شجاعت و دلاوری و غیرت و شجاعت اوست.

او فردی خیلی مومن، متدین و خداپرست بود، حتی برای اسلام حاضر بود که جان و خانواده‌اش را فدا کند، همسرم دو سال بعد از جنگ حق علیه باطل به استخدام سپاه درآمد. به یاد دارم که همسرم وقتی که می‌خواست به جبهه برود اول من را به همراه سه فرزندم به زیارت امام رضا(ع) برد. 

استجابت پرواز:

خاطره خوبی که از ایشان دارم زیارتی بود که به همراه همسرم و فرزندانم رفتیم و پس از این که زیارتمان تمام شد من از ایشان پرسیدم شما از امام رضا چه در خواستی کردی؟

همسرم پس از چند لحظه مکث کردن گفت: اول فرج آقا امام زمان را خواستم و بعد پیروزی مسلمین و بعد در خواست شهادت از امام که تنها آرزوی ایشان بود و به آن هم دست پیدا کرد و ایشان در آن موقع بود که به آرزوی خود رسید. 

لباس سپاه:

وقتی که همسرم به پادگان ولی عصر تهران رفت برای تحویل لباس و پوتین رزم و مشخص شدن تاریخ اعزام به جبهه، من همراه همسرم رفتم و خاطره‌ای از همسرم به یاد دارم که وقتی لباس سپاهی اش را به او دادن و تاریخ اعزام به جبهه نیز مشخص شد وقتی که همه چیزش را تحویل گرفت لباس ها روی دستش بود و به بیرون از پادگان آمد و من به او گفتم که چی شده خیلی خوشحالی، لباس هایت را تحویل گرفتی و در آن هنگام بود که همچنان به آرم لباس بوسه می‌زد و با خوشحالی می‌گفت خدایا شکرت که من هم به آرزویم رسیدم، آنچنان ذوق کرده بود که می‌گفت: انگار لباس دامادیم را گرفتم و می‌خواهم بپوشم، آنجا بود که ناگهان به گریه افتادم، می‌ترسیدم با خود می‌گفتم خدایا اگر قاسم به جبهه برود و شهید شود من با سه فرزند کوچکم چه کار کنم!

من از شما همسرم می‌خواهم در این راهی که من قدم گذاشته‌ام مرا یاری کن:

همسرم به من گفت چرا گریه می‌کنی هر چه که خداوند بخواهد همان می‌شود، من ترس از جبهه رفتن همسرم نداشتم بلکه نگران بودم که سه فرزندم نیزمانند خودم یتیم شوند و همسرم گفت شما نباید ترسی داشته باشی من و شما بهترین راه را انتخاب کردیم، شما هم همسر یک پاسدار هستی و باید خودت را آماده کنی و روحیه خودت را خیلی بالا ببری و هیچ گاه در زندگی شکست نخوری زیرا کار سپاه جنگ با دشمنان است، من از شما همسرم می‌خواهم که در این راهی که من قدم گذاشته‌ام مرا یاری کنی، همسرم به من گفت شما نگران نباش که من به جنگ می‌روم شما و سه فرزندم را به دست خدای بزرگ می‌سپارم از شما همسرم می‌خواهم که شما در زمان رنج و سختی صبر بسیاری داشته باشی زیرا جنگ امکان شهادت یا مجروح شدن یا اسیر شدن است ، من از شما می‌خواهم خیلی با روحیه خوب من را بدرقه کنی و من با دلگرمی به جبهه اعزام شوم زیرا مسئولیت های گذشته من به شما واگذار می‌شود، شما باید هم برای فرزندان در نبود من پدر باشی و هم مادر و امکان دارد که در نبود من با مشکلات زیادی روبرو شوی ولی دیگر چاره‌ای نیست، چون یک متجاوزگر به کشور ما حمله کرده، ما باید از کشور، دین و ناموس خود دفاع کنیم.

اگر هرکس که بخواهد به خاطر خانواده‌اش در منزل بماند، چه کسی باید جواب دشمن را بدهد شما نیز باید برای پیروزی رزمندگان دعا کنی انشاءاله با پیروزی رزمندگان اسلام به آغوش گرم خانواده‌هایشان بازمی‌گردند و به امید روزی که به زیارت مرقد امام حسین (ع) برویم.


دو روز بعد همسرم به جبهه رفت و من و فرزندانم را در شهرک فردیس که تازه تحویل ما داده بودند ساکن بودیم، البته محل زندگی ما آنچنان جای خوبی برای سکونت نبود ، به علت نبود آب و برق و همین طور کمبود همسایگان ما می‌ترسیدیم و بالاخره با پناه به خداوند بزرگ همسرم را به جبهه فرستادم و خود و سه فرزندم تنها ماندیم، دو ماه بعد از رفتن همسرم به جبهه می‌گذشت که نامه‌ای از ایشان آمد که قصد دارد به مرخصی بیاید.


همسرم برای اولین بار به مرخصی آمد وقتی که به منزل آمد، انگار که دنیا را به ما داده‌اند، بعد از رسیدن همسرم من از او سوال کردم که رفتن تو به جبهه چه طور بود و چه اتفاقی افتاد؟!


گفت خبر من از جبهه این است که رزمندگان ما با روحیه عالی در حال جنگیدن هستند و فرمود دفاع ما مقدس است و شما برای رزمندگان دعا کنید که پیروز شوند. نیم ساعتی از آمدنش نگذشته بود که ساکش را باز کرد و بسته‌های آجیل را که بسته بندی بود از جبهه آورده بود که توسط مردم به جبهه فرستاده شده بود و با یک نوشته ای که از رزمندگان تشکر کرده بود و رویش چسبیده بودند.


شهادت:


همسرم بسیار فرزندانم را دوست داشت و به آنها بسیار اهمیت می‌داد و خاطره‌ای که از همسرم به یاد دارم در رابطه با تربیت فرزندان و حجاب و تحصیلات عالی آنها بود و خدا شکر فرزندانی خوب وموفق در همه مراحل زندگیشان شدند. ده روز بعد دوباره برای بار دوم به جبهه اعزام شد و من تا مقصد کوتاهی او را بدرقه کردم که ناگهان بغضم گرفت و اشک ها برگونه‌هایم جاری شد و همسرم به من گفت چرا گریه می‌کنی؟ گفتم می‌ترسیم، گفت مراقب خودت باش و برای پیروزی من و رزمندگان دیگر دعا کن، شما باید صبرتان زیاد باشد زیرا همسر رزمنده هستی، نباید به این زودی خسته شوی و دل تنگ شوی چون من در این راه هر چه قدر هم ثوابی باشد با شما همسرم تقسیم خواهم کرد، چون شما مشکلات زندگی را شما به دوش گرفته‌ای و سال ها و ماه‌ها باید تحمل کنی، من از خداوند متعال خواستارم به شما همسر عزیز کمک کند تا بتوانی در برابر سختی ها مقاوم باشی، آخرین خاطره‌ای که از شهید به یاد دارم روزی بود که برای آخرین بار به مرخصی آمده بود به من گفت شما و فرزندانم را به شمال می‌خواهم ببرم و ما نیز به شمال رفتیم و بعد از اینکه از شمال برگشتیم به شهر همدان رفتیم که روستای سلطان آباد همدان شهر همسرم بود و یک به یک به تمامی فامیل‌ها سر زد و به آنها گفت از تک تک شما حلالیت می‌طلبم چون این بار بار آخر هست شما مرا می‌بینید همه فامیل ها ناراحت می‌شدند می‌گفتند که انشاءاله شما با پیروزی سالم برگردید.


ایشان برگشت گفت من آقایی سوار بر اسب در خواب دیدم به طرف من آمد و به من گفت شما یکی از یاران من هستید و به آرزویت می‌رسی، او هم گفت این خوابی که من دیدم واقعیت دارد و آرزوی من جز شهادت نیست بعد از آن به تمامی فامیل‌ها،آشنایان، دوستان سر زد و بعد از تمامی همسایگان حلالیت گرفت و برای بار آخر خداحافظی کرد و به جبهه رفت در تاریخ بیست و سوم مهر ماه سال 63 به شهادت رسید و من و سه فرزندم تنها ماندیم، چون همسرم برای من یک همسر نبود بلکه هم جای پدر و هم جای برادرم بود.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات