شهید علی ساسانی
نام پدر: محسن
تاریخ تولد: 16-10-1340 شمسی
محل تولد: البرز - کرج
تاریخ شهادت : 22-4-1361 شمسی
محل شهادت : کوشک
گلزارشهدا: کشکسرا
مازندران - نوشهر
شهید «علی ساسانی» فرزند «محسن» در سال 1340، در کرج در خانوادهای مذهبی و زحمتکش دیده به جهان گشود. پس از طی دوره کودکی خویش در آغوش گرم و پرمهر و محبت خانواده در هفت سالگی وارد دبستان گردید و پس از طی دوره ابتدایی از ادامه تحصیل بازماند و به کارکردن مشغول گردید و از همان دم به جرگه کارگران زحمتکش پیوست و با سعی و تلاش فراوان خویش توانست گوشهای از هزینه پربار زندگی را که بر دوش خانواده سنگینی مینمود بر عهده گیرد. او در زمان اوجگیری انقلاب در اکثر راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم پوسیده پهلوی شرکت فعال داشت و همواره در تلاش بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز همواره در صحنه حضور اشت و با منافقین و ضد انقلابیون مبارزه مینمود و در زمان جنگ تحمیلی او نیز همانند دیگر جوانان شجاع و دلاور با بر تن کشیدن لباس مقدس سربازی به نیروی هوایی پیوست و پس از دیدن آموزشهای لازم رزمی و نظامی در تاریخ بیست و سوم تیرماه 1361، در عملیات ظفرمند رمضان در «کوشک» مورد اصابت ترکش مین قرار گرفت و به شهادت رسید و بر بال ملائک به سوی معشوق و معبود خویش شتافت.
نقل قول از خانواده است که او بسیار مهربان، صبور و باگذشت بود به دیگران احترام میگذاشت و همه را دوست داشتند. او به مستمندان و فقرا یاری میرساند و در انجام کارهای خیر و نیک پیشقدم میگردید و به والدینش بسیار احترام میگذاشت.
پیام شهید: «امام را دعا کنید و از فرامین او اطاعت و پیروی نمایید.»
روایتی مادرانه از شهید جاوید الاثر «علی ساسانی» را در ادامه می خوانید:
من مادر شهید علی ساسانی هستم. علی رفت خدمت دو سال از خدمتش گذشته بود ماه مبارک رمضان بود که به مرخصی آمد و پنجم ماه رفت و از آن تاریخ به بعد مفقود شد که الان نه سال است که از او خبری نداریم. اخلاق و رفتارش خیلی خوب بود. در بین پنج فرزندم نمونه بود. در محل کار تمام کارگرهایش از او راضی بودند. وقتی اسمش می آید گریه می کنند. خیلی مهربان بود یک وقت نشد که من از او ناراحت شوم .
او به مدت دو سال در جبهه بود. در حمله ماه رمضان در منطقه کوشک در سال 1361، مفقود شد.روزی که خبر شهادتش را آوردند ، جلوی در خانه نشسته بودم. یکی از فامیلها گفت : خبر از علی داری ؟ دو تا دفترچه داشت؛ یکی برای جبهه و یکی برای شرکت.
یکی از دوستان هم خدمتیاش می گوید: این دو دفترچه را ببر بده به مادر علی آن هم دفترچه را برای من آورد. ولی نگفت که علی شهید شده است. همرزمش تعریف می کرد که در حین عملیات گرد و غبار همه جا را پوشانده بود. پای چپ علی آسیب دیده بود. دیگر متوجه نشده بود که دست عراقیها افتاده اسیر یا شهید شده است.
چند سال پیش زمانی که در بیمارستان بودم. به خوابم آمد و گفت: مادر جان! گفتم: بله گفت: بلند شو. ان شاءالله خوب می شوی ازخواب بلند شدم .حالم خوب بود از بیمارستان به خانه آمدم. روز پدر بود و تمام بچه ها به منزل ما آمده بودند.
ظهر که پدرش در حال استراحت بود درخواب می بیند که علی آمده و برای او یک هدیه آورده است. هدیه را به او می دهد ومی گوید: بلند شو آب بخور که پدرش از خواب بیدار می شود.
در مورد جنگ می گفت: باید به جنگ برویم تا پیروز شویم. همیشه با خدا بود و قرآن می خواند آنقدر خوب بود که نمی توانم از او تعریف کنم. یک باغی در «زیبادشت» داشتیم. هر موقع به مرخصی می آمد همه را جمع می کرد و به آنجا می رفتیم و بعد از اینکه علی شهید شد نه خودم می توانم به باغ بروم نه پدرش.
دفعه آخر که آمد مجروح بود. به او گفتم: چی شده؟ گفت: چیزی نشده داشتیم با بچه ها شوخی می کردیم تیر به پایم خورد . اما به پدرش گفت: داشتیم با دشمن جنگ تن به تن می کردیم مجروح شدیم. رفت و دیگر برنگشت.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا