شهید اسماعیل خلج
دهم تیر 1342 در شهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش قربان، تأسیسات چی ساختمان بود و مادرش زینب نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. تعمیرکار خودرو بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و نهم مهر 1360، در کرخه نور بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. مزار وی در امامزاده محمد زادگاهش واقع است
.
ایشان ازگذراندن تحصیلات ابتدایی به سر کار رفته و به خاطر علاقه ای که به مکانیکی داشت از همان دوران شروع به کار کرد.
زندگی نامه این شهید عزیز به شرح ذیل است: شهید اسماعیل خلج فرزند قربان که در دهم تیر ماه 1342 در شهر کرج متولد شد. ایشان از گذراندن تحصیلات ابتدایی به سر کار رفته و به خاطر علاقه ای که به مکانیکی داشت از همان دوران شروع به کار کرد. وی در دورهی انقلاب از مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی غافل نبود و در هر فرصت مقتضی به افشای چهره کریح رژیم منحوط پهلوی میپرداخت. وی در دورهی انقلاب از مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی غافل نبود و در هر فرصت مقتضی به افشای چهره کریح رژیم منحوط پهلوی میپرداخت... بعد از پیروزی انقلاب نه تنها مبارزه را پایان یافته تلقی نمیکرد بلکه انرا ابتدای مبارزه با توطئه های زنجیره ای امپریالیستهای شرق و غرب قلمداد مینمود و بعد از مدتی در سال 1358 لباس مقدس سربازی به تن کرد ولی بعد از گذشت 6 ماه بعلت بیماری از خدمت نظام معاف گردید. ایشان در سال 59 ازدواج نمود و برای امرار معاش زندگی مجبور شد روی تاکسی مشغول به کار شود و در سال 1360 صاحب فرزندی شد در این زمان بود که رژیم متجاوزگر عراق به ایران حمله کرد و شهید اسماعیل خلج تصمیم گرفت برای جلوگیری از تجاوزات بیشتر آنان اقدام کند. به جبهه اعزام شد تا به دشمنان ثابت کند که ما هرگز تن به ذلت نمیدهیم و از کیان اسلام و انقلاب اسلامی با چنگ و دندان محافظت میکنیم او در مهر ماه 1360 در جبهه اهواز ( کرخه نور) عزیمت مینماید و پس از گذشت مدتی، بلاخره در مورخه بیست و نهم مهر ماه سال 1360 به فیض شهادت نایل میشود و به لقاء الله میپیوندد.
خاطراتی از شهید
من زینب باقری مادر شهید اسماعیل خلج هستم و خیلی افتخار میکنم که پسرم رفته جبهه و شهید شده وقتی که میخواست برود جبهه همة وصیتش رابه من کرد و گفت مامان من میخواهم بروم جبهه گفتم نرو میروی و شهید میشوی گفت نه من باید بروم همه جوانهائی که رفته اند چه چیزیشان شده چشم من که از آنها سفیدتر که نیست من فکر میکنم که بروم شهید بشوم. بابایش هم دعوایش کرد و اوهم همان طور با حالت قهر رفت اصلأ باهم دیگر حرف نزدند ماهم هیچ پولی به اوندادیم به اوگفتیم نرو گفت نه باید بروم وساعتش را فروخته بود وکرایه ماشینش را درست کرد و رفت اکثر فامیلهایمان باور نمیکردند که اسماعیل به جبهه برود ولی خودش رفته بود. عکس انداخته بود عکسها را آورد وگفت مامان این عکسها را میگذارم کنار عکس امام خمینی، که من میروم جبهه وقتی که شهید شدم این عکسها را برای اعلامیه و حجله ام چاپ کنید وقتی میخواست برود از خواهرهایش پول خواسته بود که به او پول بدهند ولی آنها نداده بودند. من درست نمیدانم چقدر پول داشتم هزار تومان یا پنج هزار تومان داشتم بهش دادم این رفت تقریبأ 20 روز طول کشید که خواب دیدم که پدرش آنقدر گریه میکند رختخوابش را انداخته و می گوید اگر اسماعیل امشب نیاید من خودم را میکشم دوباره خواب دیدم که گوشم صدا میدهد انگار با من داشت صحبت میکرد که از خواب پریدم صبح شد ناراحت بودم چون آن خواب راهم دیده بودم که بعد ازچند ساعت خبر شهادتش را آوردند. یعنی مستقیم هم نگفتند که شهید شده گفتند اسماعیل زخمی شده آورده اند بیمارستان درتهران وگفته اند که به پدر و مادرش خبر بدهید تا بیایند. به دیدنش رفتیم و رفقایش را دیدیم که گفتند اسماعیل شهید شده خودش هم وصیت کرده بود که اگر شهید شدم 3 تا حجله برایم میگذارید. یکی از آن را در کوچه رنجی که قبلأ آنجا مینشستیم دیگری را سر خیابان و یکی هم جلوی خانه مان. گفتنی خیلی زیاد است خاطرات خیلی زیاد دارد ولی بیاد ندارم بار اول که رفت تلفن زده بود و گفت چند روز دیگر نامه ام میآید من هم یکسره میرفتم توی کوچه میگفتم الآن نامه اش راپستچی میآورد. دیدم خبری نیست ونامه اش نیامد نگو نامه اش را داده بود به دوستش که بیاورد که اوهم بعداز این شهید شده بود دوباره خواب دیدم به من گفت مامان بلند شو من آمده ام ترا ببرم زیارت امام رضا (ع)دوباره خواب دیدم که آمد مرابا خود برد زیارت یک بار زیارت امام رضا (ع) یک بارهم زیارت حضرت معصومه (س) دوباره خوابش رادیدم که توی قبرش یک پرچمی انداختند که امام خمینی نشسته بالای سرش من میگویم این امام خمینی است گفتند بله ایشان امام خمینی هستند که بیدار شدم دیدم هیچ کس نیست خیلی پسرخوبی بود پسر مظلوم وخوش اخلاق بود یک همچنین پسری دیگر پیدا نمیشود
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا