شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
شهید برخورداری-علی

شهید علی برخورداری

نام پدر: عین الله

تاریخ تولد: 8-6-1343 شمسی
محل تولد: تهران 
تاریخ شهادت : 21-11-1364 شمسی
محل شهادت : ام الرصاص 
 گلزارشهدا :امامزاده محمد 
البرز - کرج


ششم شهریور 1343، در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش عین الله، در شرکت واحد اتوبوسرانی کار می‌کرد و مادرش هادقه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. ازدواج کرد.

به عنوانپاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن 1364، با سمت غواص در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله آرپی‌جی به پهلو، شهید شد. اثری از پیکرش به دست نیامد.

در تاریخ ۲۶ آذر ۱۳۸۸ طی تفحص پیدا شده و رجعت نمود.


از شهید گرانقدر« علی برخورداری» خاطراتی در دست است که به قلم خود نگاشته  است و در ادامه می خوانید:

روزی از روزها در یک هوای گرم آفتابی در تابستان سال 1358 ، در محله‌مان بازی می کردیم. در این روز بچه ها با شور حال خوش بازی می کردند. همه تشنه بودند. یکی از بچه هارفت منزلشان آب بیاورد و بقیه بچه‌هادور هم جمع شدند. در این هنگام یکی از بچه ها به نام مجید گفت که من امشب به مسجد می روم بچه ها با تعجب گفتند برای چی جواب داد که چون من در بسیج ثبت نام کرده ام و هر کس که دلش می خواهد امشب بعد از شام با هم برویم تا اسمش را توی بسیج بنویسند و هرکه رفت پی کار خودش و هیچ صحبتی بینشان ردو بدل نشد .


من آنروز به امید اینکه امشب می رویم بسیج خوشحال بودم در خانه مان پس از اینکه شام خوردیم من به پدر ومادرم گفتم که می خواهم بروم مسجد اما نگفتم برای چه کاری میخواهم بروم بعد از اینکه از خانه آمدم بیرون سریع رفتم خانه مجید و بهش گفتم: صبر کن تا کفشهایم را بپوشم بعد از چند دقیقه هردو به طرف مسجد راه افتادیم.

موقعی که به مسجد رفتیم دیدم که بچه های محل ما همگی به مسجد آمده اند تعجب کردم با دوستم رفتیم تو و یک گوشه نشستیم و بعد از چند دقیقه دیدم یک نفر آمد و تمام بچه هادور ایشان حلقه زدند و من همان گوشه نشستم و مجید رفت جلو کنار آن (برادر) نشست و من بعدها فهمیدم که ایشان مسئول بسیج می باشد.

این برادر تمام برادرها را دور خود جمع کرد و آنها را سازماندهی داد و به اینها عملیات رزمی یاد می داد. این کلاس تا حدود ساعت ده شب طول کشید و بعد از کلاس من و مجید رفتیم پیش این برادر اسم این برادر منصور بود. مجید گفت که برادر منصور ایشان با خوشروئی گفت: بله این برادر می خواهد در بسیج ثبت نام کند باید ایشان چه کار کند. او گفت: از فردا بیاید سر کلاس بنشیند و یک رضایت نامه بیاورد. من آن شب نتوانستم بخوابم و همه اش در فکر اینکه بالاخره توانستم در بسیج ثبت نام کنم.

فردا غروب که شد دوباره همه مان توی خانه جمع شدیم و من به پدر گفتم که می خواهم بروم بسیج در این هنگام مادرم گفت که نمی خواهی بروی من گفتم که بابا اینقدر اذیت نکنید مگر چه می شود من بروم بسیج هنوز که خبری نشده تازه من یک ساعتمی خواهم بروم کلاس رزمی و بعد به خانه برمی گردم.


خلاصه با هر دردسری که بود راضی شان کردم آن شب با شوقی !؟ گفتم داشتم خانه را راضی می کردم و آخر موفق شدم موقعی که رسیدیم درب مسجد با یک هیجانی وارد مسجد شدم دیدم که تمام بچه ها ایستاده بودند و منتظر فرمان مسئول بودند که تا رسیدیم و با عجله رفتیم پشت بقیه برادرها و ایستادیم و کلاس شروع شد و آن شب به من خیلی خوش گذشت چون من در آن کلاس چیزهای زیاد یاد گرفتم چون همه ما از طرف بسیج به کوهنوردی‌ می رفتیم ودر آنجا آموزشهای کوهنوردی نظامی می دیدیم ولی متأسفانه باید بگویم که این کلاس چند وقت طول نکشید بعد از اینکه تمام بچه ها را به میدان تیر بردند از طرف سپاه آمدند و گفتند که فعلاٌ کلاس تعطیل است ما همه با ناراحتی که نمی دونستیم چکار کنیم رفتیم به خانه هایمان باید بگویم توی این مدت دیگر کسی به طرف مسجد نمی رفت.

در ضمن باید بگویم که این مجید چه کسی است ایشان یکی از دوستان صمیمی و بچه محل ما بود که ازبچگی با هم بودیم و خیلی به هم علاقه داریم .

خوب بگذریم بعد از چند ماه من دیدم که در یک مسجد دیگر بسیج برپا کرده اند با عجله رفتم در خانه مجید و به آن گفتم که مسجد «موسی بن الرضا » برای بسیج ثبت نام می کند. بیا با هم برویم و ثبت نام کنیم. مجید با این نظر موافقت کرد موقعی که غروب شد با مجید رفتیم مسجد و مدارک لازم را همراه بردیم در آنجا ثبت نام کردیم .ما از فردایش غروب به مسجد می رفتیم و آموزش سلاح می دیدیم و گاهی اوقات به کوه نوردی می رفتیم. یک روز از روز ها رادیو داشت به مردم آموزش وضعیت قرمز را می گفت که آن شب برای آزمایشی هوا پیمایی روی هوابه پرواز درآمد و رادیو هم وضعیت قرمز کشید که در آن شب تهران به تاریکی مطلق فرو رفت و هر کس جان پناهی برای خودش پیدا می کرد. من وخانواده امان در خانه دور هم جمع شده بودیم و مادرم گریه می کرد و می گفت: یا امام زمان خودت به فریاد ما برس.

موقعی که رادیو وضعیت سفید را کشید. مردم یواش یواش چراغهای خودرا روشن می کردند و در این هنگام رادیو گفت که این کار آزمایشی بوده و همه با خیال راحت خوابیدند. فردا صبح که از خواب بلند شدم و همه چیز را آرام و سر جای خود دیدم مثل اینکه دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

ساعت ده صبح از خانه رفتم بیرون که در خیابان مسئول بسیج به من گفت که باید شب برای پاس دادن به مسجد بیایی. من به او گفتم: باشه غروب که شد همه دور هم جمع شدیم که من به خانواده مان گفتم که می خواهم مسجد بروم و پاس بدهم باز هم مادرم قبول نکرد و از این بدتر برادرم هایم گفتن تو نباید بروی چون هواپیما می آید و خطرناک است.

دیدم که نمی شود با انها طرف شد. آنشب هم به بحث ادامه ندادم. فردا شب که شد باز این مطلب را گفتم، باز مادرم قبول نکرد. بالاخره داداش حسینم به کمکم آمد و گفت: مگر آنان که به مسجد می روند خونشان از خون این رنگین تر است.

بالاخره مادرم قبول کرد و با این شرط که هر موقع پاسم تمام شد بیایم به خانه دیگر در آنجا نمانم با خوشحالی رفتم مسجد و آن برادر مسئول پاسهایمان را تقسیم کرد و من پاس دوم افتادم و خیلی خوشحال بودم که بالاخره توانستم شب برای پاسداری بیایم و موقعی که پاس من تمام شد به مسئولمان گفتم :باید بروم خانه مان ایشان قبول نکردند و گفتند که تا صبح باید بایستی ممکنه خدای نکرده اتفاقی بیفتد.

مسجد خالی نماند و من تا صبح در مسجد بودم. موقعی که آمدم به خانه مادرم گفت: مگر قرار نبود شب را نمانی و بیایی خانه به او گفتم قرار بود ولی در آنجا موقعی که نمی شد به خانه بیایم. من از آنشب به بعد مرتباٌمی رفتم بسیج و شبها پاس می دادم. بعضی موقعها با مجید می رفتم و بعضی وقتها تنها می رفتم. این شبها در حدود سه ماه طول کشید. در یکی از این روزها یک فکری به خاطرم رسید در محل خودمان مسجدی بود که بسیج نداشت و من پیش خودم فکر کردم چه خوب می شد یک بسیج توی محله خودمان داشتیم و بهتراز محله خودمان پاس می دادیم من این طرح را به مجید گفتم: مجید قبول کرد و گفت باز اینکه این طرح عملی شود چکار باید بکنیم گفتم: من می روم سپاه و از مسئولش می پرسم موقعی که رفتم سپاه بر حسب اتفاق دیدم یکی از آشنایانمان در آنجا است ایشان به نام عباس آذرمند بود و با او درباره طرحی که داده بودم صحبت کردم و ایشان گفت: باید به مسجد باب‌الحوائج بروی پیش برادر رنجبر ایشان به شما کمک خواهد کرد که چکار باید بکنی من از آنجا رفتم سراغ مجید و بهش گفتم که باید غروب برویم به مسجد باب‌الحوائج غروب که شد من و مجید باهم رفتیم به مسجد سراغ برادر رنجبر ایشان هنوز نیامده بود مدتی منتظر ایشان نشستیم تا آمد ما موضوع را بهش گفتیم ایشان گفت: باشه چند نمونه فرم داد که ما توی محل ثبت نام کنیم ما آن شب با خودش رفتیم خانه و کار مان را از فردا شروع کردیم . ما تا مدت پانزده روز ثبت نام کردیم تقریباٌ چهل نفرنیرو جمع کردیم و بعداز پانزده روز ما به آنها آموزش سلاح دادیم.

یک روز در این آموزش یکی از برادرها برای اولین بار تیر زد و یک صدای مهیب داد و ملت همه وارد مسجد شدند. گفتند: چه خبر شده ؟ ما سریع جلوی مردم را گرفتیم وگفتیم خبری نشده است و اینجا بچه ها را آموزش می دهند. تقریباٌ بعد از بیست روز آموزش این برادرها تمام شده و تمامی برادرها را فرستادیم میدان تیر و بعد از پنج روز پاس دادن برادرها شروع شد. ما دیگر برایمان عادی شده بود دیگر بیشتر اوقات در مسجد بودیم و تبلیغ می کردیم.


من در سال 1360 رفتم برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم. در ماه بهمن بود که مارا به پادگان امام حسین (ع) بردند ما در آنجا یک ماه آموزش دیدیم ومن در آنجا دوستان جدیدی پیدا کردم از جمله آن دوستان صمیمی که پیدا کردم بنامـ « بهزاد بهزادنیا» می باشد. موقعی که ما را اعزام کردند او هم با ما بود. اول قرار بود مارا به جنوب ببرند. بعداٌ تصمیم شان عوض شد و ما را به کردستان اعزام کردند. اول ما را به اسلام آباد غرب پادگان الله اکبر بردند.

روز اول عید سال 1361، را در این پادگان به سر کردیم ساعت دو بعد از نیمه شب بود که ما را بیدار کردند و گفتند که عیدت مبارک و یک سیب به من دادند. ما درمدت سه روز در اسلام‌آباد بودیم و روز سوم عید به سنندج رفتیم یک شب درآنجا بودیم قرار بود که مارا به سقز ببرند که ناگهان یکی از برادرهای مسئول آمد و گفت: مایک گردان می خواهیم برود مریوان و از چند گردان ما انتخاب شدیم و همگی بچه ها خوشحال شدند چون درمریوان هم باید با عراقی ها می جنگیدیم و هم با گروهکها صبح روز پنجم بود که بچه‌ها همگی آماده رفتند شدند. نزدیک به چهار الی پنج اعضا آمده بود و یک وانت تویو تا که برای اسکورت بود. بچه‌ها سوارآیفاها شدند. آخرین آیفا هم ما سوار شدیم و همه آماده حرکت شدیم بچه ها با خوشحالی سرود می خواندند. بالا خرهآیفای ما حرکت کردند. اول ماشینها پشت سر هم حرکت می کردند و بعد از چند کیلومتر که از شهر دور شدیم ماشین ما یواش یواش سرعت خود را زیاد کرد و کم کم ماشین های جلوی خودش را پشت سر گذاشت. طوری سرعت می رفت که تمام ماشینهائی که جلوی او بودند پشت سر گذاشت و حتی چند کیلومتری هم از همه ماشینها جلو افتاد ما در پشت آیفا گرد و خاکی شده‌ بودیم و صورتهایمان سفید شده بود و قیافه هایمان عجیب غریب شده بود و ما با این حال ساعت دوازده ظهر به مریوان رسیدیم. از آنجا یک راست به سوی اعزام نیرو رفتیم و در آنجا نماز خواندیم. دیدم که بقیه بچه ها که از ما عقبتر بودند رسیدند دیگر وقت نکردیم ناهار بخوریم با باقی بچه ها رفتیم یک اعزام نیروی دیگر و نهارمان را آنجا خوردیم و بعد از دو ساعت استراحت کردن شروع کردیم به گردش درداخل شهر موقع نماز دوباره آمدیم همان اعزام نیرو نماز را به جماعت خواندیم و بعد از نماز شام را صرف نمودیم.


کلاٌ ما سه روز در داخل شهر بودیم و روز چهارم صبح زود مسئولمان آمد و گفت: برادرها آماده باشند می خواهیم تقسیم کنیم تمام بچه ها سریع وسایل های خودشان را جمع کردند و در یک گوشه گذاشتند و همه آماده رفتن بودند و توی خیابان منتظر مسئولمان بودند. مسئولمان بعد از چند دقیقه آمد و به بچه های ما از جلو نظام داد و گفت: این گروه برود جا نماند. همینطور گروه ها را تقسیم کرد تا نوبت به گروه ما رسید و به گروه ما گفت: شما باید بروید به تپه قوچ سلطان همه بچه ها خوشحال شدند به خاطر اینکه این چند روزی که درداخل شهر بودیم عجیب کسل بودیم آیفا آمد و گروه ما سوار شدند من با یکی از دوستانم رفتیم جلوی آیفا نشستیم بغل دست راننده ما همینطور از راننده سوال می کردیم و او به ما پاسخ می داد. یهو دیدم که ماشین داره چپ می‌شود. سریع به راننده گفتیم. ایشان سریع ماشین را نگه داشتند و همه بچه ها از ماشین پیاده شدند و پایین آمدند تا ببینند به چه علت ماشین می خواست چپ شود. در این هنگام همه بچه ها متوجه این موضوع شدند که بر اثر برف و باران زمین به حالت باتلاق درآمده است و هر چقدر گاز می داد چرخ های ماشین بیشتر در گل فرو می رفت. یکی از برادرها فریاد زد بچه ها چوب بیاورید بیاندازیم زیر ماشین تمام بچه ها دست به کار شدند و با هر زحمتی که بود بالاخره توانستند ماشین را بیرون بکشند و بعد با بچه ها پیاده به سوی تپه پیش رفتیم چون اگر می خواستیم با ماشین برویم در سر راه از این باتلاقها زیاد بود ما نزدیک ساعت یازده بود که به تپه رسیدیم. هر کدام از بچه ها درون یک سنگر رفتند.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات