شهید مهدی عین الهی در سال ۱۳۴۶ در خانوادهای مذهبی در تهران به دنیا آمد. پدر ایشان در مشاغل مختلف از جمله کارخانه کاشی ایرانا به کارگیری و مادر بزرگوار ایشان نیز به خانه داری و تربیت فرزندان صالح پرداختهاند.
پس از پایان دوره تحصیلات ابتدائی خانواده ایشان به کرج مهاجرت کردند و ابتدا در محله شکرآباد (قلمستان) ساکن و سپس به منطقه چهارصددستگاه نقل مکان نمودند.
شهید مهدی عین الهی پس از انتقال به کرج دوره راهنمائی را در مدرسه شهید محمد منتظری و دوره ناتمام دبیرستان را در رشته تجربی دبیرستان شهید رجائی گذراندند.
وی با شروع جنگ تحمیلی و پس از طی دوره آموزشی در پادگان شهید باهنر کرج تحصیل در دوره دبیرستان را نیمه کاره رها و جهت یاری رساندن به دیگر رزمندگان و همچنین لبیک گوئی به فرمان پیر و مراد بسیجیان حضرت امام خمینی (ره)، مشتاقانه رهسپار جبهههای نبرد حق بر علیه باطل شدند.
در میان فرزندان ذکور خانواده شهید عین اللهی، شهید مهدی دومین فرزند ذکور خانواده بود و برادر بزرگتر و ارشد خانواده، پاسدار دلاور و رشدی اسلام شهید محمد علی عین الهی بود که این شهید دلاور نیز از سوی سپاه ناحیه کرج به جبهههای نبرد اعزام و در جبهه جنوب و در منطقه پل طلائیه مشتاقانه جام شیرین شهادت را نوشید و به لقاء الله پیوست.
ورود برادران شهید عین الهی و سکونت آنان در منطقه چهارصد دستگاه (خیابان قائم)، مصادف گردید با صدور دستور بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج مستضعفین برادران شهید عین الهی از جمله افراد فعال و سخت کوشی بودند که از بدو امر در راه اندازی و فعالیت بسیج محل ابتدا در مسجد حضرت موسی بن جعفر (ع) و سپس در پایگاه حضرت قائم (عج) نقش بسزا و ارزندهای داشتند که پس از راهاندازی و شروع به کار نیز در ردهها و مسئولیتهای مختلف آن حضور فعال و موثر داشتند.
شرکت در مانورها، دورههای آموزشی راهپیماییها و مراسمات رژه و دیگر مراسمات و فعالیتهای مربوط بسیج از جمله اشتغالات دوره حضور این شهید در پشت جبهه بود.
شهید مهدی عین الهی همانند برادر شهید خود هنگامی که در پشت جبهه حضور داشتند همواره در فکر و تلاش جهت کمک به خانوادههای نیازمند بویژه خانوادههای رزمندگان اسلام بودند و از هیچ کمکی به آنان دریغ نمینمودند.
پس از ورود شهید مهدی به جبهه ایشان در یگانهای مختلفی از لشگرهای ۲۷ محمد رسول الله (ص) و نیز ۱۰ سید الشهداء خدمت نمودند ولیکن بیشترین دوره فعالیت و حضور این شهید والا مقام مربوط به لشکر پیروزمند ۱۰ سیدالشهداء از سال ۱۳۶۴ تا زمان شهادت میگردد.
مهمترین سمت این شهید عزیز در دوران جبهه فرماندهی واحد مخابرات گردان سرافراز حضرت علی اکبر (ع)تحت فرماندهی سردار حاج حمید تقیزاده بوده است.
شهید مهدی عین الهی در عملیاتهای گوناگون از سال ۶۴ و در سختترین شرایط آب و هوائی جبههها از گرمترین نقاط تا سردترین نقطه آن (که سرانجام در آنجا نیز به شهادت نائل آمد یعنی منطقه ماووت) پا به پا و دوشادوش دیگر رزمندگان رشید اسلام در خدمت این گردان به خدمت صادقانه به بسیجیان این امیدان امت و امام (ره) پرداخت.
یکی از خصلتهای بارز و زبانزد شهید مهدی عین الهی بی اعتنائی به زخارف دنیا و تجملات آن چه در جبهه و چه در پشت جبهه بود. مراتب ایثار و زهد و بخشندگی ایشان در دوران حضور در جبهه زبانزد دوستان و همرزمان آن شهید عزیز بوده و مصادیق بسیاری به خاطر دارند.
شهید مهدی عین الهی و برادر شهید گرامیش همچون خیل بسیار دیگری از شهدای نظام خونبار اسلامیمان به حضرت علی اکبر اقتداء نموده و مجرد به استقبال عروس شهادت رفتند.
شهید مهدی عین الهی در وصیتنامهای که از خود به یادگار گذاشته است بر تفکر و مطالعه بعنوان عناصر مهم دریافت شناخت از عالم هستی و همچنین پیروی از ولایت فقیه بعنوان جانشین امام معصوم (عج) تأکید نموده است. ایشان همچنین زنان جامعه را به پیروی از احکام نورانی اسلام بویژه حجاب برتر و تربیت فرزندان سالم و صالح در خدمت نظام اسلامی توصیه نموده است.
سرانجام در تاریخ ۲۶/۱۰/۱۳۶۶ روح بزرگ یکی دیگر از یاران و فدائیان صدیق خمینی عزیز (ره) یعنی شهید مهدی عین الهی در منطقه عمومی ماووت و در جریان عملیات بیت المقدس ۲ بر اثر انفجار گلوله خمپاره خصم دون در نزدیکی جسم پاکش به ملکوت اعلاء پیوست و در جوار آرام دلها به آرامش و سعادت ابدی دست یافت.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
شهید مهدی عین اللهی
به روایتِ برادر محمود توکلی
منبع: روزنامه جمهوری
با اینکه چند سالی بود میشناختمش، اما جرات نمیکردم با او قاطی شوم، نمیدانم برای چه آمده بود گروهان ما. اولش فکر کردم آمده به ما سر بزند، بعد از چند روز به خودم گفتم شاید موقتا اینجا مانده تا وضعیت گردان یک مقدار مرتب شود، اما وقتی ماندنش زیاد طول کشید، فهمیدم که انتقالی گرفته است.
نگاهش خیلی خسته بود، مثل این بود که سالها بار مسئولیتی سنگین را بدوش میکشد. چهره معصومانه اش با آن چشمان زیبا که حسرت جا ماندن از قافله یاران و دوستان و از همه مهمتر برادر شهیدش علی در آن موج میزد، از همیشه شکسته تر به نظر میرسید.
مهدی عین اللهی از بچههای قدیمی گردان و جبهه بود و سالهای زیادی از عمرش را در مناطق عملیاتی سپری کرده بود. او را همیشه در گردان حضرت علی اکبر باید جست و جو میکردی، زیرا که تمام علائق و خاطرات او در این گردان بود.
مهدی مدتهای مدید در مسئولیتهای مختلف مانند مسئول مخابرات گردان، پیک گردان حضرت علی اکبر(ع) و پیک تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) انجام وظیفه کرده بود و در این راه، بارها شدیدا مجروح شدن، آن کمالی نبود که مهدی به دنبال آن بود. اکثر اوقات چند روز بعد از جراحت میشد او را دید که با بدن باندپیچی شده در خطوط مقدم حضور یافته.
مهدی در تمام گردان به تقوا و اخلاص و مکارم اخلاق مشهور بود و بچهها به خاطر پاکی و خوبیهای زیادش او را خیلی دوست داشتند.
یکی از صفات بسیار پسندیده مهدی بیریا بودن او بود و به همین جهت من و مهدی خیلی زود با هم صمیمی شدیم و آنموقع بود که تازه من به خصوصیات والای اخلاقی او پی بردم. با اینکه به هم علاقه زیادی پیدا کرده بودیم، اما من همیشه در برابر دریای بیکران فضائل او احساس کوچکی میکردم.
دورانی که با او بودم واقعا برایم شیرین بود و او چون یک معلم با عمل خود به من درس میداد. نماز شب و مناجات و زیارت عاشورا، دعای توسل و کمیل و دعاهای دیگرش هرگز ترک نمیشد و در مقابل خدا آنچنان میگریست و ناله میکرد که گویی تمام وجود او خدا را میخواند.
شبها هنگام خواب آخر همه میخوابید تا سهمیه پتو به همه برسد و اگر چیزی از پتوها ماند او از آن استفاده کند. همیشه دم در میخوابید تا نیمه شب که برای نماز شب برمیخواست مزاحم دیگران نشود. گاهی اوقات نیمههای شب در آن هوای سرد و تاریک و کمبود آب، ظروف غذا را به تنهایی میبرد و میشست. بارها با خودم فکر کرده بودم که او با آن همه کرامات و اشتیاق به لقاء خدا، چگونه اینهمه سال توانسته دوام بیاورد؟!… اما ایندفعه با دفعات قبل خیلی فرق داشت. او آمده بود که برود و این را میشد از نگاهش و از مناجاتش شبانهاش فهمید.
یکی دو ماه از ورود مهدی به گروهان گذشت و کمکم داشتیم وارد ماه دی میشدیم. از اوضاع و احوال معلوم بود که خبری هست. مقدمات عملیات فراهم شد و بچهها آمده میشدند که وارد منطقه عملیات شوند.
بعد از یکی دو هفته گردان ما به همراه سایر گردانها به منطقه عمومی ماووت نقل مکان کرد. در نزدیکی شهر ماووت در کنار یک گورستان چادر زدیم. با اینکه هوا خیلی خراب بود، مرتب برف و باران میآمد و زمین کاملا گلآلود بود و هوا بسیار سرد، ولی شور عملیات آنچنان بچهها را گرم کرده بود که اینجور چیزها برایشان مسئله مهمی به حساب نمیآمد.
چند روزی بیشتر آنجا نماندیم و روز آخر بچهها با گرفتن مهمات و توجیه شدن کاملا آماده عملیات میشدند.
روز آخر روز عجیبی بود…
بچهها دسته دسته برای غسل شهادت به حمام صحرایی که در دره پایین گورستان قرار داشت، می رفتند و با اینکه آب حمام سرد بود، اما بچهها در آن هوا با آب سرد غسل میکردند تا اگر فیض شهادت نصیبشان شد پاک و مطهر به دیدار خدایشان بروند.
ساعت حرکت رسیده بود. بچهها لباس رزم پوشیده و آماده میشدند. در این میان مهدی هم داشت خود را آماده میکرد و لباسش را عوض میکرد و یک دست گرمکن سورمهای زیر لباسهایش میپوشید. وقتی گرمکن را پوشید، یکی از بچهها به شوخی گفت: آقا مهدی،خودمونیم ها، این گرمکن خیلی بهت میاد، تو اون خیلی خوشتیپ شدی!
مهدی در حالیکه لبخند ملیحی صورتش را از همیشه زیباتر ساخته بود، در جواب او گفت: میدونی چیه؟ فکر کنم این لباس، لباس دامادی من باشه!!…
***
نزدیکهای غروب بود و تا چند ساعت دیگر عملیات شروع میشد.
ما یک روز تمام زیر پای دشمن، داخل شیارها پنهان شده بودیم و منتظر فرا رسیدن شب. ارتفاعی که ما روی آن بودیم، کوه قمیش نامیده میشد که تسلط بر شهر ماووت داشت و قرار بود برای بر قراری امنیت شهر، ما آن را به تصرف درآوردیم. دشمن بالای ارتفاع بود و ما در دامنه آن. اگر کسی بیاحتیاطی کوچکی میکرد، عملیات لو میرفت. همهچیز خراب میشد.
از غروب روز قبل که از اردوگاه را ترک کرده بودیم، تا نزدیکهای صبح روز بعد در حال راهپیمایی بودیم و آفتاب طلوع کرده بود که ما به اینجا رسیدیم. در طول بیشتر از ۲۰ کیلومتر راهی را که ما شب در یک هوای بد و جاده ناهموار و گلآلود طی کرده بودیم، بچهها به علت بار زیاد و کمبود امکانات، سختیهای زیادی را تحمل کرده بودند. عبور از ۲ رودخانه وحشی که در آن فصل سال دارای سیلابهای خطرناک بودند و عبور از یک پل معلق که شاهکار مهندسی به حساب میآمد و در عین حال بسیار ترسناک بود مزید بر سختیها و رنجهایی بود که بچهها متحمل شده بودند و در این شرایط مهدی مجبور بود رنج بزرگی را تحمل نماید، زیرا او با اصرار زیاد و وسایل و تجهیزات مرا نیز با خود حمل میکرد.
***
شب کم کم داشت سایه خود را بر کوهستان میگسترانید.
بالاخره دستور حرکت فرا رسید و بچهها که نماز خود را خوانده بودند و آخرین دستورات و سفارشات را شنیده بودند، با یکدیگر وداعی خاطرهانگیز و بیادماندنی نمونده و شروع به حرکت کردند.
در همان ابتدای راه، یک شیب بسیار تند و خیلی لغزنده و گلآلود وجود داشت که باعث شد ستون چند بار ببرد. بچهها که خیلی سنگین بودند و تجهیزات و وسایل زیادی را حمل میکردند، با زحمت فراوان بالا میرفتند، ولی به علت شیب زیاد و تاریکی بیش از حد هوا و لغزندگی زمین لیز خورده و پایین میلغزیدند. بچههای ضعیفتر در این میان، زحمت و رنج زیادی کشیدند و توان زیادی را در ابتدای راه مصرف کردند، ولی با این همه اراده پولادین آنهاکه از ایمان قوی و عشق سرشارشان به خدا بود، مانع آن میشد که از ادامه راه سر باز بزنند.
بالاخره این مسیر سخت به پایان رسید، البته با کوشش فراوان بچهها، خصوصا مهدی که بر و بچههای پراکنده شده را جمع آوری کرده و اتصال ستون را برقرار ساخته بود.
به راه خود ادامه دادیم، در ادامه راه باز به مناطق سخت و صخرهای برخوردیم که در بعضی از آن بچهها مجبور بودند چهار دست و پا حرکت کنند.
چندین ساعت بود که راه میرفتیم ولی هنوز از هدف خبری نبود. طبق طرح عملیات، قرار بود تپهای را که در منتهی الیه ارتفاع و مشرف بر یک تنگه استراتژیک بود به تصرف درآوردیم و برای این کار مجبور بودیم چندین کیلومتر موازی با مواضع دشمن و در حالیکه آنها بالای سرمان بودند، راهپیمایی کنیم.
شب داشت به نیمه نزدیک میشد و ماه کاملا بالا آمده و همهجا روشن شده بود. ما باید احتیاط بیشتری میکردیم. ستون به راه خود ادامه میداد و بچهها بعد از چند ساعت راهپیمایی شبانه کاملا خسته شده بودند. هر چه به دشمن نزدیکتر میشدیم، ذکر خدا و راز و نیاز با معبود تنها نقطه اتکاء بچهها در آن سرزمین غریب و در برابر دشمن تا بن دندان مسلح و در برابر شیطان درون که در این مواقع بیشتر به سراغ انسان میآید، بود. بچهها در حالیکه برای جهاد اصغر با دشمن قدم برمیداشتند در درون خود مشغول جهاد اکبر با تنفس اماره بودند.
***
کم کم داشتیم به منطقه خطر میرسیدیم. گرچه تمام مسیر برای ما که زیر پای عراقیها راه میرفتیم خطرناک بود، ولی اکنون ما به منطقهای رسیده بودیم که طبق شناساییهای قبلی دشمن کمینهای متعددی را مستقر کرده بود.
ستون به دستور فرمانده متوقف شد و بچهها روی زمین نشستند تا برادران اطلاعات بتوانند بروند منطقه را بررسی کنند. بعد از بازگشتن، هر کدام از بچههای اطلاعات قسمتی از ستون را با خود به محور مورد نظر هدایت کردند. من و مهدی همراه ستون دسته ۱ و ۲ بودیم و ستون دسته ۳ هم برای دور زدن هدف از ما جدا شد. بعد از مدتی راهپیمایی ناگهان صدای تیراندازی و انفجار در محور مجاور، همه ما را در جای خود میخکوب کرد. مثل این که عملیات لو رفته بود و دشمن دیگر کاملا هوشیار و خطر برای ما چندین برابر شده بود. درست در چند متری جایی بودیم که قرار بود کمینها در آنجا مستقر باشند.
ماه با شدت تمام نورافشانی میکرد. منطقه کاملا روشن بود. علاوه بر آن منورهای دشمن به روشنایی منطقه میافزود. هر چه جلوتر میرفتیم، زمینی که در آن راه میرفتیم صافتر و بیعارضهتر میشد و در صورت درگیری اوضاع خرابتر از آن چیزی میشد که احتمال داده بودیم. حالا طبق دستور، همه داشتند میدویدند تا زمان تلف شده جبران شود، ولی هر چه جلوتر میرفتیم از دشمن خبری نبود. بعد از چند لحظه به یک جاده رسیدیم و با احتیاط از آن رد شدیم. این جاده نشانی خوبی خوبی بود برای اینکه بفهمیم درست آمدهایم.
در همین موقع چندین گلوله ۱۰۷ در اطراف ستون منفجر شد و چند نفر شهید و مجروح شدند و حالا ما تمام مواضع و نقاطی را که قرار بود منصرف شویم، بدون درگیری تصرف کرده بودیم. معاون گروهان که قرار بود با گردان مجاور الحاق برقرار کند با جمعی از بچهها از ما جدا شد و من و مهدی برای برقراری الحاق با دسته سوم همانجا ماندیم.
در همین لحظه صدای روشن شدن تانکهایی را شنیدیم که صد متر عقبتر از آنها حرکت کرد و تا نزدیکی ما آمد و دوباره برگشت. چند تا از بچهها برای غنیمت گرفتن تانکها، به طرفشان روانه شدند و موفق شدند آنها را سالم به غنیمت بگیرند که بعدها در دفاع از مواضع ما و جواب پاتکهای بیامان و شبانهروزی دشمن که یکبار به ۳۰ مورد در ۴۸ ساعت رسید! خیلی به کارمان آمدند.
یک تیم از دسته یک برای برقراری الحاق با دسته سوم به طرف آنها راه افتاد. هنوز چند قدمی برنداشته بودند که صدای انفجاری بلند شد و بعد یک صدای دیگر. اول خیال کردیم که به آنها حمله شده، اما وقتی برگشتند، فهمیدیم که آنجا میدان مین بوده و با اینکه تمام بچهها وارد آن شده بودند، ولی فقط ۲ نفر در اثر انفجار مین مجروح شدند.
در این موقع بهوسیله بیسیم پیام رسید که هر چه سریعتر الحاقها را برقرار کرده و آماده برای دفع پاتک دشمن شوید. ما در برقراری الحاق با دسته ۴ به مشکل برخورده بودیم و از سر نوشت معاون گروهان نیز بیاطلاع بودیم. بچههای دسته دو مشغول درست کردن سنگر برای دفع پاتک دشمن شدند. کمکم داشت صبح میشد و بچهها که نماز صبح را همانجا خوانده بودند، آماده میشدند که با آتش دشمن در روز مقابله کنند.
در همین موقع برادر موسوی یکی از مسئولین تیپ که همراه دسته ۳ و آقا مصطفی مسئول گروهان رفته بود، در حالیکه مجروح شده بود، از کنار میدان مین پایین آمد و ما فهمیدیم که راه برای عبور وجود دارد. برادر موسوی به ما گفت که چند نفر از بچهها شهید شدهاند و آقا مصطفی هم شدیدا مجروح شده. بهتر است یک سری به آنجا بزنید.
تصمیم گرفته شد که من به طرف دسته ۳ و آقا مصطفی و مهدی هم به طرف مجید (معاون گروهان) رفته تا در صورت امکان کارهای انجام نشده را به پایان برسانیم.
به راه افتادیم من تنها رفتم و مهدی همراه یکی از بچهها…
وقتی رسیدم بالای تپهای که بچههای دسته ۳ آنجا مستقر بودند اوضاع زیاد خوب نبود. بچهها داخل یک کانال کم عمق بودند که دشمن مرتب بهوسیله گلوله خمپاره آنجا را میکوبید. بچهها خیلی استقامت میکردند، ولی هرچه هوا روشنتر شد، آتش دشمن بیشتر میگردید.
***
بعد از برقراری الحاق و بررسی اوضاع به طرف پایین تپه سرازیر شدم. هنوز کاملا نرسیده بودم که یکی از بچهها به من نزدیک شد و به من گفت: فلانی اگه یک چیز بهت بگم ناراحت نمیشی؟
گفتم: تا چی باشه
او بعد از کمی تامل و این دست آن دست کردن گفت: راستش ….راستش…
گفتم: زودباش دیگه بگو چی شده؟ تو که جون ما رو بالا آوردی
او گفت: واقعیتش رو بخوای… آقا مهدی… آقا مهدی شهید شد…
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. گیج شدم. آخر چهطور چنین چیزی ممکن بود؟… آن طرفی که مهدی رفته بود امنتر از همهجا بود…
ماجرای شهادت مهدی را از برادری که همراه او بود پرسیدم.
او گفت:
داشتیم دنبال بچهها میگشتیم. همینطور که جلو میرفتیم ناگهان گلولهای سرگردان در نزدیکی ما به زمین خورد و مهدی را با خود برد و من که در کنار او بودم از آنهمه ترکش بی نصیب ماندم. انگار آن گلوله سرگردان در آن نقطه که امنتر از همهجا بود فقط مأمور بردن مهدی بود.
***
بر سر جنازه او رفتم. آنچنان آرام خوابیده بود که گویی سالهاست خوابیده. صورتش زیباتر و باطمانینهتر از همیشه بود. ترکشها، بدنش را دریده و او را در حالیکه همان گرمکن سورمهای را بر تن داشت به شهادت رسانیده بودند.
بالای جنازهاش ایستادم. به آسمان نگاه کردم و به افق. مهدی را دیدم با همان گرمکن سرمهای که او لباس دامادیش خوانده بود در حالیکه سوراخ، سوراخ و خونآلود شده با صورتی به زیبایی قرص ماه در حالیکه خندهای شیرین بر لب داشت، به سوی حجلهگاه وصل در سپیده صبح پرواز میکرد و دور میشد و از همان نقطه بود که خورشید در حالیکه هالهای سرخرنگ دور آن را قرار گرفته بود، طلوع کرد و بویی خوش، چنان عطر گل محمدی در فضا پیچید.
دیری نپائید خورشید که آنروز خونینتر از همیشه طلوع کرده بود، شرمسار از تلالو سرخ خون مهدی که بدنش اکنون روی زمین افتاده بود، در پشت ابرهای سیاه پنهان گشت.
اندکی بعد؛ بغض آسمان که انگار غم بزرگی در دل داشت ترکید و لایه سپیدی از برف، بدن بیکفن مهدی را پوشاند…
--آقا مهدی عین اللهی--
رزمنده ای که بارها به مقام شهادت رسیده بود!!!
دکتر جواد چپردار:
عملیات بیت المقدس ۲؛ رویِ ارتفاعات قمیش با رزمندگان دلاور: حمید قاسمی، رضافیض، حسین افشار و …یک قبضه خمپاره اندازِ کماندویی خیلی جمع و جور، کنار مقدار زیادی گلوله ی خمپاره پیدا کردیم.
همانجا، سرِ قبضه را چرخاندیم و شروع کردیم به ریختن آتشِ خمپاره روی جاده ای که به آن مشرف بودیم و دشمن در حال عقب نشینی لجستیک بود.
یکی؛ گلوله سوارِ قبضه می کرد، یکی هم با نگاه کردن روی جاده، مثلا” گرا میداد!!!
چند گلوله که زدیم، عراق هم شروع کرد به زدن خمپاره. عجیب اینکه دقیقاً حول وحوش ما را می زد!!!
عمرمان به دنیا بود که آقا مهدی عین اللهی به دادمان رسید و گفت: زود جای قبضه را عوض کنید چون عراقی ها گرایِ آن را قبلا! ثبت کرده اند و …
تازه فهمیدیم چه سوتی بزرگی دادیم!!!
من و آقا مهدی زیر آتیش دشمن، قبضه را بردیم روی دامنه ی مشرف بر جاده کار گذاشتیم و با نگاه مستقیم به جاده، همه ی گلوله ها را درست به وسط جاده زدیم!!! فقط اگر خودروی عبوری؛ آمبولانس بود، اجازه ی تردد به آن میدادیم، به الباقی خودروها و نفرات، رحم نمی کردیم!!!
خلاصه آن که ستونِ لجستیک عقب نشینی دشمن را زمین گیر کرده بودیم.
آقا مهدی را همانجا برای آخرین بار دیدم.
او از همان دامنۀ قمیش و در همان عملیات بیت المقدس ۲ با اصابت خمپاره، آسمانی شد و این بیسیمچی و فرماندۀ مخابراتِ گردان حضرت علی اکبر علیه السلام در کسوت یک رزمندۀ دلاور،خاکی و دریادل با آن سیمای نورانی به مقامی که شایستهاش بود، رسید.
اگرچه کسانی که او را می شناختند، می دانستند که مهدی قبل از شهید شدن، به مقام شهادت رسیده بود
او قبل از آسمانی شدن، بارها در قنوتِ نماز شب هایش، ملکوت و عرش الهی را با ناله های جانسوزش لرزانده بود.
مهدی بسیار دوست داشتنی بود.
او با چهرۀ نورانی، قلب سلیم، اخلاق شایسته، اخلاص، تواضع و یک دنیا مهربانی اش؛ در ذهن و قلب ما جای گرفته.
مهدی از آن بیسیمچی هایی بود که سیم عرفان به عرشِ آسمان داشت.
منبع:سایت گردان علی اکبر(ع)
وصیتنامه
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد
با سلام و درود بر آقا امام زمان (عج) و سلام و درود بر آقا ابا عبدالله (ع) که انشاء الله خداوند کمک کند همگی با هم پا تو صحن و سرای آقا بگذاریم و اشک چشم در فراغ شهدایمان باشد. چون وصیت نامهای ننوشتهام میخواستم نواری یا صحبتی داشته باشیم تا خانواده یا دوستان به هر حال یادگاری مانده باشد. یک مقدار مزاحم عزیزان میشوم.
اولاً هدف از اینکه جبهه آمدهام از آن موقعی که راه را شناختهام و خدا را شناختهام و از آن موقعی که شناختم خدا کیست و راه را برای چه به انسان نشان میدهد و چه کارهایی را باید بکنیم، با خودم خیلی فکر کردم.
اوایل که جنگ بود بعد از مدتها که هنوز جبهه نیامده بودم وقتی فکر کردم که این جهان و این طبیعت و این همه خلایق و این همه انسانها را چه کسی آفریده از چه قدرتی بر میاید که این طبیعت و انسانها را خلق کرده باشد. یک ماشین را که آدم نگاه میکند نمیتواند به خودش اجازه بدهد که بگوید فرضاً این ماشین را کسی نساخته با این همه وسایل پیچیده و تکنیکهای پیشرفته آن. هیچ کس به خودش اجازه نمیتواند بدهد که ماشین را هیچ کس نساخته. انسانها و تمام حیوانات و تمام طبیعت و این موجودها هم همینطور.
آیا ما میتوانیم بگوییم طبیعت، دستگاه پیچیده خودمان و این حیوانات را کسی نیافریده است؟
نتیجه میگیریم که این همه نظم و پیچیدگی که در جهان وجود دارد مخلوق خداوند است. خداوند به وسیله پیامبران و ائمه معصومین به ما گفتند که من شما را آفریدهام.
ما در کشور خودمان امام رضا را (ع) با آن عظمت داریم ولی قدر ایشان را نمیدانیم و خدا چه امامانی را برای بندههای گمراهش فرستاده که آنان را آگاه کند.
از آنجائیکه ما خدای خود را شناختیم، میبینیم که جنگ ما جنگ بین کفر و اسلام است. اگر حالا همه مسائل حق و شروع کننده جنگ را کنار بگذاریم، با توجه به اینکه معجزاتی که در این جبههها انجام میشود اگر یک مقداری دقت کنیم می بینیم که برادران رزمنده میدانند که چه معجزاتی در این جبههها صورت میپذیرد. میبینند که امام حسین (ع)، امام زمان (عج) و حضرت فاطمه (س) و همه این ائمه و همه این معصومین شب عملیات به ما کمک میکنند.
نگاه میکنیم معلولی که تو جبهه قطع نخاع شده دیگر از گردن به پایین فلج میشوند. امام زمان (عج) چطور اینها رو شفا میدهند، این نشان دهنده چیست؟ نشان دهنده این است که خدا با ماست، امام زمان (عج) با ماست، چرا ما قدر این جنگ را ندانیم، چرا ندانیم و چرا نخواهیم.
حداقل سال اگر خیلی کار داریم نصف سال را جبهه باشیم. نصف سال را در شهر و به خانوادهمان برسیم. چرا اینجوری نباشیم. بیائیم یک مقدار به خودمان فکر کنیم همیشه بدانیم، همیشه هر موقع یک کاری کرده باشیم یا بخواهیم بگوییم اول فکر کنیم حرفمان را بسنجیم که در چه راهی میخواهیم برویم. برای چی به جبهه میخواهیم بیاییم. از ابتدا بنشینیم و فکر کنیم با خودمان که هدف چیست؟ برای چه میخواهیم برویم؟ و با اراده قوی برویم، امام زمان (عج) همیشه و همه جا دستمان را گرفتهاند، جنگ ما هم تا هر کجا که ادامه پیدا کند ما پای آن ایستادهایم و کارمان را میکنیم چرا نجنگیم، شما فکرش را بکنید الان عراق که به خاک ما تجاوز کرده همه ما ها میدانیم و جهان هم میداند که تجاوزگر عراق است. حالا که ما پای آن ایستادهایم یک مقدار غلبه پیدا کردهایم اگر عملیاتهایمان پشت سر هم نباشد اگر عملیاتهایمان متناوب نباشد عراق به همه جا مسلط میشود. خداوند از تک تکمان نتیجه میخواهد.
مادرم؛ خدا وقتی میخواهد بندگانش را امتحان کند در این دنیا یک سری امتحان و سختی به او میدهد.
نیت شما این باشد که بچههایتان را که به جبهه فرستادهاید برای خدا بوده و در راه خدا گام برداشتهاند.
شرمندهتان هستم که تنهایتان گذاشتم.
همانطور که امام فرمودند تقوا را پیشه کارهای خودمان بکنیم. خدا را در نظر داشته باشید و زیاد متوسل شوید.
ای جمع دوستان و آشنایان با خانوادههای شهداء بیشتر معاشرت و رفت و آمد داشته باشید و آنها را از ناراحتی بیرون بیاورید.
انشاء الله خداوند از سر تقصیرات همه ما بگذرد
به امید پیروزی هرچه سریعتر رزمندگان
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا