شهید سیدجلیل دشتکی
نام پدر: حسن
تاریخ تولد: 11-9-1339 شمسی
محل تولد: کرج - حاجی آباد
تاریخ شهادت : 7-7-1360 شمسی
محل شهادت : کرخه
گلزار شهدا: چهارصددستگاه
البرز - کرج
یازدهم آذر 1339، در روستای حاجی آباد از توابع شهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش حسن (فوت 1356) و مادرش رقیه السادات نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. نقاش بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. پنجم مهر 1360، با سمت آرپی جی زن در کرخه نور بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای چهارصددستگاه شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
سرباز شهید «سیدجلیل دشتکی» در سال 1339 در خانوادهای مومن در شهر کرج دیده به جهان فانی گشود. او تحصیلات خود را در همان شهر تا پایه متوسط ادامه داد. دوران تحصیل او با تظاهرات مردمی بر علیه رژیم شاهنشاهی مصادف بود و همواره انزجار خود را از برنامههای استعمار پسند رژیم شاه اعلام میکرد. وی در پانزدهم اسفند ماه 1358 بهخدمت مقدس سربازی اعزام و بلافاصله به مرکزآموزش نزاجا فرستادهشد و مدت دوازده هفته در رسته پیاده آموزش دید و پس از اختصاص به لشگر 21 حمزه به منطقه عاشقان کفن پوش ایران در منطقه کرخه نور اعزام شد. وی در کمال دلاوری و شجاعت همراه سایر همرزمان خود به نبرد با دشمن تا دندان مسلح بعثی پرداخت تا در تاریخ هفتم مهرماه 1360مورد هدف تیرهای ظلم و ستم دشمن قرار گرفته و به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلستان شهدای کرج است.
خواهر شهید در خصوص خاطرات برادرش چنین میگوید:
«آخرین دیدار و پابوسی امام رضا (ع)»
من خواهر شهید «سیدجلیل دشتکی» هستم. خدا را شکر میکنم که برادر به آن خوبی داشتیم که برای ما افتخار است که در این راه رفت و شهید شد. دوران سربازیش تمام شده بود. مادرم هرچه به او گفت: خدمتت تمام شده نرو. او قبول نکرد. میگفت: باید راه امام را ادامه دهیم وقتی که خداحافظی کرد و میرفت، دفعه آخر که آمد، گفت: میخواهم به پابوس امام رضا (ع) بروم. آنها با مادر و برادربزرگترم رفتند. بعد ازیک هفته که برگشتند، قربانی برای آنها کشتم. ازحرم آقا امام رضا (ع) عکس گرفته بود و برایمان آورده بود و گذاشت کنار طاقچه به من گفت: خواهر این یادگار را از من نگهدارکه رفت و دیگر نیامد.
همیشه جانمازم را کنار عکس میگذاشتم وقتی می خواستم نماز بخوانم، عکس را که می دیدم می گفتم: تو به خواهرت چه گفتی و رفتی یعنی من دیگر ترا نمیبینم.
یک هفته ما از او بیخبر و در انتظار نامهاش بودیم. اول مهر ماه بود بچه ام کلاس اولی بود. قصد داشتن او را به مدرسه ببرم. بیرون که آمدم دیدم همه خانم ها دور هم جمع شدهاند. با خودم گفتم که احتمال دارد بمب گذاری شده است. گفتم: چی شده آن موقع بمبگذاری زیادمی شد. گفتم: نکند باز بمب جایی گذاشتند. همین که مرا دیدند همه پراکنده شدند.
به
دلم افتاده بود که خبری شده است. گفت: اگه
چیزی بگویم ناراحت نمیشوی. گفت: شنیدم که برادرت تیر خورده و به بیمارستان آوردهاند. همین که گفت، گفتم: خوش به سعادتش و دیگر طاقت
نیاوردم، با عجله رفتم خانه مادرم ببینم خبر دارد یا نه.خبر نداشت.
بنده خدا داشت کارهای روزمره اش را انجام می داد ولی همه همسایه ها می دانستند دنبالم آمدند. گفتم: ترا خدا به این صورت نیایید دنبالم مادرم پیر زن است اگر بفهمد سکته میکند اگر چیزی شده صبر کنید من خودم کم کم به او می گویم.
بنده خدا از ایوان به من نگاه میکرد. می گفت: صدیقه چی شده؟ گفتم: هیچی. گفت: چیزی شده که همه ریختند خانه ما گفتم: مادر بیا پایین وقتی آمد همسایه ها یک دفعه به او گفتند.
درست یادم نیست چندمین بارش بود که رفت چون مرتب به جبهه میرفت و می آمد و همیشه هم به خوزستان می رفت. یکی از دوستانش که خیلی باهم صمیمی بودند، ساکش را آورد. خوراکیهایش را مصرف نکرده بود و تو ساکش بود. دوستش تعریف می کرد که وقتی از مرخصی آمد کشیک آن نبود که سرپست بایستد به یک نفر دیگر گفته بود تو خسته ای، برو. بخواب من امشب کشیک می دهم. میگفت: همین که سرکشیک ایستاد. چند لحظهای طول نکشید. همین که سنگر درست کرد و به داخل رفت. تیر به سرش خورد و همه گفتیم: عموجلیل چی شده که دیدم اصلأ نبضش کار نمیکند. وقتی که او را آوردند و صورتش مانند خرمن ماه بود. گویی زنده بود.
«صاحب باغ بهشت»
یک هفته بعد از شهادتش خواب دیدم که آمدهاست.
به او گفتم: داداش جلیل کجا بودی؟ یک هفته شما را ندیدم. خیلی دلم برایت تنگ شده
است. دلم برایش تنگ شده بود. وقتی از حمام بیرون آمد ظرف میوه برایش آماده کرده
بودم. جلویش گذاشتم، گفت: من الان از باغ آمدم این هم کلید باغ من صاحب باغ بهشت
شدم.
گفتم: واقعاً راست می گوئی. گفت: بله وقتی که می خواست برود. پشت سرش چند
قدمی رفتم که بدرقه اش کنم و همان طور با او میرفتم تا اینکه به باغی رسیدیم. گفت:
این باغ است همین که درباغ را باز کرد، زودتر ازمن وارد باغ شد. من هم وارد شدم. باغ خیلی قشنگی بود مانند مقبره بود.
گفتم که بابا هم که اینجاست. پدرم داشت باغ را آبیاری می کرد و یک گهواره هم بغل دستش بود. گفتم: این گهواره برای چیست؟ گفت: وقتی خسته می شوم می آیم توی گهواره بغل دست بابا. گفتم: خوش به سعادتتان که پیش هم هستید. پدرم کمی از خیارها را چید و به من داد. خیار کاشته بودند.
بعد گفت: بیا
برویم این طرف رفتم دیدم اتاقش خیلی قشنگ است. آینه کاری مثل امامزاده بود. یک
رودخانه از همان بغل بود. آستینش را
بالازد. اول وضو گرفت. بعد یک مشت آب
برداشت و گفت: این آب را بخور و بعد بو کن.
گفتم: این آب چیست؟ گفت: رودخانه فرات است. بعد ایستاد. همان جائی که مقبره
اتاقش بود دو رکعت نماز خواند. گفت: حالا
دیدی من شهید نشدم. برو به مادر بگو، ناراحتی نکند بگذار من راحت باشم. گفتم: میشود
من هم اینجا باشم از باغ بیرونم کرد. گفت: نه شما بروید وقتی که این صحنهها را
درخواب دیدم. گفتم: خوش به سعادتش راحت شدم. به مادرم گفتم: دیگر ناراحتی نکن خیلی
جایش راحت است. گهواره بسته بود و پیش پدر بود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا