شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
شهید ایوبی-محسن
شهید محسن ایوبی
نام پدر: علی حسین
تاریخ تولد: 30-6-1347 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 4-4-1366 شمسی
محل شهادت : سردشت
عملیات نصر5
گلزار شهدا: چهارصددستگاه
البرز - کرج

 

 

نوزدهم شهریور 1347، در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش علی‌حسین (فوت 1363) و مادرش عصمت نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارگر سازمان گوشت بود. ازسوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم تیر 1366، در عملیات نصر5درمنطقه سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به چشم و قطع دست، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای چهارصددستگاه شهرستان کرج به خاک سپردند.

 

برادر محسن ایوبی از بسیجیان فعال منطقه عظیمیه کرج بود که در سال ۱۳۶۴ وارد گردان حضرت علی اکبر لشگر 10 سید الشهدا (علیه السلام) شد و در اکثر عملیات های گردان حضور موثر داشت.

تجربه و هوش بالای ایشان باعث شد به سرعت  مدارج فرماندهی را طی کرده و بعنوان فرمانده گروهان فتح منصوب گردد.

این شهید عزیز دارای اخلاقی  نیکو ، خونگرم و شوخ طبع و شجاع بود. ایشان در شناسایی منطقه عملیات نصر ۵ در نقطه صفر مرزی ، ارتفاع شهید زین الدین سردشت بهمراه دوست و یار دیرین خود ، شهید محمد باقر آقایی ، فرمانده گروهان نصر ، در حالیکه قبل از ورود به منطقه غسل شهادت نموده بودند ، دست در دست یکدیگر در اثر اصابت گلوله مستقیم تانک به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

----------------------------------------------

شهید محسن ایوبی

شهید محسن ایوبی سومین فرزند خانواده ، در نوزدهمین روز شهریور ماه 1347، در تهران دیده به جهان گشود. پدرش علی‌حسین بنای ساختمان بود ومحسن که پسر بزرگ خانواده به شمار می آمد از همان کودکی پدر را در شغلش یاری می رساند . پنج ساله بود که به اتفاق خانواده به کرج نقل مکان کرده و در خیابان صفا در محله چهارصددستگاه ساکن شدند .

او درهفت سالگی همزمان با ورود به مدرسه به کلاس قرآن نیز می رفت ومدتی بعد از یادگرفتن نماز مکبر مسجد محل شد .حین تحصیل درکلاس چهارم دبستان ودر بحبوحه انقلاب بود که با خانواده از محله چهارصد دستگاه به منطقه عظیمیه کرج عزیمت کرده و سکنی گزیدند .

محسن که پسری فعال وپرشور بود درشورای مدرسه وبعد از آن در بسیج محل به عضویت درآمد و در سال های پر التهاب اوایل پیروزی انقلاب با آنکه دوازده سال بیشتر نداشت مسئولیت کنترل پخش گازوئیل در سطح شهر را بر عهده داشت  که نشان دهنده درجه بالای حس مسئولیت در نوجوانی به آن سن و سال بود

اینگونه بود که با شعله ورشدن آتش جنگ، محسن نوجوان شور جبهه را در سر می پروراند و با اینکه به سن قانونی نرسیده بود با اصرار زیاد توانست رضایت پدر ومادر را به دست آورده و قدم در جبهه های نبرد حق علیه باطل بگذارد تا از قرآن وعصمت وطهارت دفاع کند.

محسن با وجود سن وسال کمش در جبهه متانت خاصی در رفتارو کردارش داشت که لبخند زیبا و دائمی بر لبش آن را تکمیل میکرد.او که اغلب اوقاتش را با عشق و علاقه در جبهه می گذراند ، در ادای تکلیفی که مقتدایش بر او واجب دانسته بود بسیار مداومت داشت که حتی فوت پدر در هشتمین دور اعزامش در سال 1363 کوچکترین خللی در اراده اش در حضور در جبهه نگذاشت

با ایمانی قلبی ،مادرو برادران کوچکش را به خدایی سپرد که بارها و بارها حضور پررنگش را در آماج گلوله ها در جبهه به عیان دیده بود. در دفعات مجروحیتش. در شهادت یاران و همسنگرانش. در ایثار خانواده اش و اینگونه بود که محسن با وجود تمام مشکلات در جبهه ماند. با صلابت و استوار در راهی که پایانش را در خواب نیز دیده بود . جدا شدن روحش از بدن و پرکشیدن به اعلای علیین .شاید به همین خاطر بود که دفعات زیادی به جبهه میرفت و مدت طولانی میماند

توانمندی بالای  محسن ایوبی در پس سالها تجربه در رزم و استفاده از تجربیات خیل فرماندهان پیشین در هفت سال حضور در جبهه سبب شد در کسب مدارج نظامی ، گوی سبقت را ازبیشتر همرزمانش برباید چرا که جذبه وجودی و شخصیت مصمم و پرتلاش و همیشه خندان محسن تاثیر زیادی در جذب جوانان در جبهه داشت .جوانی بشاش و بذله گو که توامان قاطع و دیندارنیزبود .

او فرمانده صمیمیت ها بود. او نیرو را شیفته خود و پاگیر جبهه می ساخت  . رزمنده ای مخلص و بی ادعا که در قالب اطاعت محض از ولی زمان به خدا رسیده بود . جوان 19 ساله ای که سختی های جنگ از او غیورمردی آفریده بود که هیچگاه از سنگینی و مسئولیت کار شانه خالی نمیکرد.

در پادگان امام علی سنندج چشمان همرزمان به دیدن شهید محسن ایوبی در کنار یار دیرینه اش ، شهید باقرآقایی عادت داشت .دو یار جدانشدنی که هر دو به عنوان مسئولین دسته مشغول به خدمت بودند. مردان همیشه متبسم ، مجذوب و مشعوف حقیقت جبهه و دین، که رزمندگان را شیفته اخلاق و مسلک ومرام خود میکردند .

مدت ها بود که  گردان علی اکبر خود را مهیای عملیات نصر در منطقه سردشت میکرد .

چهارم تیر در فاز دوم عملیات همزمان با ایام فاطمیه، محسن ایوبی و باقر آقایی  برای شناسایی بلندی های کانی بزمیرفتند که با برخورد گلوله مستقیم توپ به درجه اعلای شهادت نائل گشتند .دلاورانی که در اوج گمنامی به رفیع ترین قله های انسانیت و تعبد دست یافتند وهمچون مقتداشان اباعبدالله الحسین (ع) در راه خدا ثابت قدم ماندند وجان خود که عزیزترین موجودی هر انسانی ست را در طبق اخلاص نهاده و تقدیم حق و حقیقت کردند

اواسط تیرماه 66 پیکر پاک شهید محسن ایوبی با یک دست وتیری بر چشم ، بر دستان بی شمار مردم کرج تشییع  و در گلزار شهدای چهارصد دستگاه به خاک سپرده شد

در زمینی که پیکر پاک ترین مردان خدا ، جای گرفته است که دعاشان اینگونه بود:

"خدایا ما را شهید بمیران توفیق بندگی را به ما عطا کن لذت شهادت را به ما بچشان"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاطره اکبر نریمانی:

از شهید محمدباقر آقایی و شهید محسن ایوبی

اولین روزهای اولین ماه تابستان بود. صبح زود، دو تویوتا از کادر گردان علی اکبر و گردان قمربنی هاشم از اردوگاه به سمت دیدگاه جدید حرکت کردند. من هم همراه کادر گردان (علی اکبر) بودم و همراه باقر آقایی و محسن ایوبی و دیگر بچه ها نشسته بودیم عقب تویوتا. طبق معمول؛ شوخی های محسن ایوبی، همه را سرگرم کرده بود…

**

دو سه ساعتی در راه بودیم. نزدیک منطقه عملیاتی که شدیم، دیدیم ترافیک شده! قسمتی از جاده –که کوهستانی بود- دچار مشکل شده و بچه های جهاد، مشغول ترمیم آن بودند.

رودخانه ی پر آب کنار جاده و هوای خوب و ترافیک، هر کسی را وسوسه می کرد برود شنا کند. باقر آقایی از ماشین پیاده شد. گفت: «می روم دست و صورتم را بشویم.» ولی یکدفعه لخت شد و پرید توی آب! زود هم بیرون آمد و همانطور با تن خیس، لباسهایش را پوشید. مجموع رفت و آمدش، ۵ دقیقه هم نشد!

آمد سوار ماشین شد و با همان لبخند زیبای همیشگی اش گفت: «غسل شهادت کردم.»

محسن ایوبی هم در جوابش به شوخی گفت: «آفت نداره.»

باقر جواب داد: «اگر داشت، پشیمان می شوی که چرا تو هم غسل نیامدی کنی.»

اصلا آن روز، حال و هوای هر دو نفرشان با همیشه فرق داشت. محسن که همیشه خیلی شوخی می کرد، آن روز به چند شوخی بسنده کرد و بیشتر توی خودش بود… باقر هم مثل همیشه؛ ساکت و در حال ذکر گفتن…

با آنکه عازم عملیات نبودیم، ولی آن دو عجیب، نوربالا می زدند! رفتارشان مثل شهدا شده بود.

***

بالاخره رسیدیم پای کار. سنگر دیدبانی کوچک و کم‌جا بود. به همین دلیل قرار شد اول ۵ نفر بروند، وقتی آمدند ۵ نفر دوم بروند. من هم جزء ۵ نفر دوم بودم.

باقر آقایی و محسن ایوبی و ۳ نفر از گردانهای دیگر، جلوتر رفتند. جلوتر هم، حاج علی فضلی (فرمانده لشکر) و حاج حمید تقی زاده (فرمانده گردان علی اکبر) رفته بودند داخل سنگر.

 

***

منتظر نشسته بودیم تا بچه ها بیایند و ما برویم که یکدفعه صدای شلیک توپ مستقیم تانک را شنیدیم!

چند لحظه بعد، حاج علی و دیگر بچه ها با سر و صورت خاکی به سمت ما آمدند و گفتند: «برگردید. دوباره شروع کردند به زدن.»

رفتیم پایین. منتظر باقر و محسن ماندیم، ولی گفتند: «بروید. آنها مجروح شدند.»

متوجه شدیم که هر دو شهید شدند. خیلی ناراحت شدیم…

موقع برگشت، به همان مکانی که باقر غسل شهادت کرده بود رسیدیم. بی اختیار، اشک می ریختم و با خود می اندیشیدم که:

آن ترافیک؛ بی حساب نبود. خداوند فرصتی را برای باقر مهیا کرده بود تا گل خودش را با عشق، پذیرا باشد…

 

خوشا به حالشان…

 

خاطره برادر حمید پارسا

درباره شهیدان محمدباقر آقایی و محسن ایوبی

 

در عملیات کربلای ۸ که در فروردین سال ۱۳۶۶ انجام شده بود، مجروح شدم و در بیمارستان امام حسین تهران بستری بودم. اتاقی که من در آن بودم، یک اتاق سه تخته بود و من روی تخت کنار دیوار خوابیده بودم. یکی دو ماهی از زمان مجروحیتم می گذشت و من هنوز در بیمارستان بودم. صبح یکی از روزهای اواسط خرداد، ساعت حدود ۹ -۱۰ بود که دیدم محسن ایوبی و باقر آقایی وارد اتاق شدند. طبق معمول، محسن مثل همیشه با شیطنت خاص خودش و سر و صدای زیاد، هنوز نیامده اتاق را گذاشت روی سرش می گفت:

نگاه کن تو را به خدا! چه شانسی دارد! یک ترکش آخ جونی خورده آمده اینجا جا خوش کرده. بلندشو… بلند شو…

محسن با خنده این حرف ها را زد و مرا از تخت کشید پایین، نشاند روی ویلچر و خودش رفت روی تخت جای من خوابید، ملحفه را کشید روی سرش و بعد زنگ را زد.

پرستار وارد اتاق شد و پرسید: کاری داری؟

محسن در حالی که ملحفه روی صورتش بود، با آه و ناله گفت: بی زحمت یک پارچ آب خوردن بیاور

 خنده مان گرفته بود.

پرستار، یک لحظه توجهش به من جلب شد که روی ویلچر نشسته ام. متوجه ماجرا شد و شروع کرد به داد و بیداد که: این چه کاری است؟ بیا پایین ببینم! تازه دستور پارچ آب هم می دهد!

محسن همچنان با خنده می گفت: ای بابا حالا مگر چی شده؟ حتما باید مجروح و لت و پار باشیم تا برایمان آب بیاورید؟ اصلا نخواستیم.

این را گفت و از تخت آمد پایین.

بعد رو کرد به باقر و گفت: تو بگو باقر

باقر هم می گفت: خودت بگو

پرسیدم: یکنفرتان بگوید ببینم چی شده.

محسن همانطور که کنار باقر ایستاده بود گفت: دم ما را ببین تا شفاعتت کنیم.

این حرفش را هم گذاشتم به حساب شوخی های همیشگی اش و گفتم: بروید باباجان. بادمجان بم، آفت ندارد.

هر دو با هم یکدفعه گفتند: خب دیگر همین. خداحافظ. بعد، راه افتادند و رفتند بیرون.

من که انتظار نداشتم به این زودی بروند، زود خودم را دوباره انداختم روی ویلچر و راه افتادم دنبالشان. توی راهرو نبودند. به سرعت رفتم به طرف حیاط بیمارستان، دیدم دو تایی دارند می روند. صدایشان زدم. مرا که دیدند، سرعت رفتنشان را بیشتر کردند. فریاد زدم و گفتم: شما را به حق فاطمه الزهرا (س) صبر کنید.

ایستادند و هردو زدند زیر خنده.

رسیدم بهشان. گفتم: نمی دانم برای ملاقات من آمدید؟ یا برای اذیت من؟

آنها دوباره حرفشان را تکرار کردند و گفتند: می توانی دم ما را ببینی تا شفاعتت کنیم.

فهمیدم مسئله جدی است. سرم را پایین انداختم، خواستم ازشان بخواهم شفاعتم کنند، اما نمی توانستم به زبان بیاورم. حال مرا فهمیدند. دستان محسن را در دستم گرفته بودم و زبانم بند آمده بود…

بعد از آن دیدار، در چهارم تیرماه، محسن ایوبی و محمدباقر آقایی هر دو با هم، در حالی که رفته بودند برای شناسایی عملیات نصر ۵، بال در بال هم به آسمان پرواز کردند…

***********************************************************

عملیات والفجر ۸ در حال انجام بود. تعدادی از گردان های لشکر ۱۰ سیدالشهدا به فاو رفته بودند و تعدادی هم به جزیره ام الرصاص. گردان علی اکبر از اروندرود رد شده و مشغول عملیاتی سنگین در ام الرصاص بود. بچه های گروهان جهاد، در قسمتی از کانال، در حال پاکسازی بودند که یکدفعه دود و آتش بلند شد. آنها از حرکت ایستادند. فرمانده شان، حمید پارسا، آمد حرکت کند برود ببیند چه شده که محسن ایوبی رفت جلوی او را گرفت.

پارسا در حالی که سعی می کرد محسن را کنار بزند، گفت: چیه؟

–         کجا می خوای بری؟

–         برم ببینم چی شده.

–         نه نمی خواد. شما همین جا وایسا، فقط به ما بگو چیکار کنیم.

–         خب داری می بینی که وضعیت چه جوریه. بچه ها نمی تونن برن جلو.

–         بگید من چی کار کنم.

پارسا به تیربار عراقی که به شدت بچه ها را می زد، اشاره کرد و گفت: اون تیربارچی ها رو می بینی؟ دارن بد می زنن

دو تیربارچی عراقی از پشت سنگری که قسمتی از دیوارش خراب شده بود، به شدت بچه ها را می زدند. گروهان متوقف شده بود. تیربار دشمن که آتش دهانه ی کانال را دیده و متوجه سر و صداها در آنجا شده بود، منور می زد تا هوا روشن شود و دید داشته باشد. آن وقت با فاصله ی بسیار کمی، تیربارش را مستقیما گرفته بود سمت آنها.

محسن در کمال آرامش و شجاعت به فرمانده اش گفت: خیلی خب، صبر کن! من خودم الان می رم کارشونو می سازم!…. ببین چه جوری می زنمش.

او در کمال ناباوری، قهرمانانه رفت روی لبه ی کانال ایستاد و گفت قبضه رو بدید به من.

بچه ها فورا قبضه را به او دادند. بعد گلوله خواست، گلوله را هم دادند. گلوله را گذاشت توی قبضه، روی دو پایش نشست و شلیک کرد. وقتی شلیک کرد، عراقی ها او را دیدند و تیربارشان را دقیق گرفتند رویش. محسن شلیک کرد ولی نخورد. دوباره گلوله خواست. بچه ها گلوله ی دوم را به او دادند.

پارسا از آن پایین داد می زد: محسن بخواب! بخواب محسن!

ولی محسن گوشش بدهکار نبود. تیربارچی می زد، محسن می زد… بالاخره محسن موفق شد. سه چهار گلوله شلیک کرد تا بالاخره توانست سنگر را بزند و تیربار را منهدم کند.

شجاعت محسن ایوبی و از جان مایه گذاشتنش، صحنه ی عجیبی را رقم زده بود. اگر آن تیربارچی زده نمی شد، راه کانال بسته می شد چون امکان رفتن از دشت وجود نداشت. به این ترتیب حرکت ادامه پیدا کرد و کانال پاکسازی شد.

منبع:

https://www.ali-akbar.ir

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات