شهید میرمسعود مصلائی
شهید«میرمسعودمصلایی» فرزند«سید اسماعیل و رقیه» درتاریخ سی ام اردیبهشت 1342، شهر تهران دیده به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سوم دبیرستان به انجام رسانید. در دوران دفاع مقدس به عنوان بسیجی رزمنده به جبهه سومار رفت و در تاریخ پانزدهم مهرماه 1361، به شهادت رسید و پیکر پاکش در «امامزاده محمد» کرج به خاک سپرده شد.
در خاطره ای از شهید مصلایی به روایت خواهر چنین بیان می شود:
در طول مدت هر تابستان که با مسعود به جهادسازندگی میرفتیم، او صبح زود از خواب برمیخاست و دیگر بچهها را نیز صدا میزد و به اتفاق همسایهها جهت جمعآوری و بستهبندی میوه یا کاشت ذرت یا برداشت گندم میرفتیم.
بهترین خاطرهای که از او دارم این هست که روزی برای برداشت محصول و مخصوصاً کاشت ذرت به منطقه باز«سرحدآباد» کرج رفته بودیم و در زیر آفتاب شدید و سوزان آن طاقتی برای هیچکس از افراد جهاد نمانده بود و با کمال تعجب همه میدیدند که او با علاقه فراوان و پشتکار زیاد و بدون اینکه آفتاب او را اذیت کند، یکسره کار میکرد و اصلاً خسته نمیشد. پیرمردی که به جهاد در راه خدا آمده بود و از طرز کار مسعود بسیار خوشحال و خودش هم همپای او کار میکرد مرتباً به همه میگفت: ماشاءالله... این پسره اصلاً خسته نمیشود و یکسره کار میکند، چقدر خوبه کارکردن همه شماها مثل او باشد و... .
خاطره دیگرم این هست که روزی به مدرسه مسعود رفته بودم و جویای وضعیت او از مدیر و ناظم بودم و آنها به قدری از او تعریف کردند و اینکه چقدر مؤدب ، ساکت ، تمیز و خوش اخلاق است و ناظم مدرسه گفت: من همیشه به بچهها و معلمها میگویم یعنی این مصلایی حرف هم میزند، چقدر ساکت و مؤدب است و ... .
در ماههای آخر قبر از اینکه به جبهه برود یک روز به او گفتم: چرا میخواهی به جبهه بروی؟ اگر درست را خوب بخوانی همان ثواب بودن در جبههها را خواهی برد و او گفت: نه من احساس مسؤولیت میکنم. چرا من در اینجا باشم و بقیه در جبههها بجنگند؟ به مادرم میگفت: اگر امثال ما به جبهه نروند شما که نمیتوانید با خیال راحت به کارهای روزمره خود بپردازید. باید دست این مزدوران را از ممالک اسلامی دور کرد و... .
خاطره دیگرم این هست که مدتها بود که دنبال فرصتی میگشت تا به جبهه برود و چندین بار به مسجد محل رفته بود
که تأییدیه بگیرد و هر بار به او گفته بودند، باید امتحانات را تمام کنی بعد به جبهه برو. ولی مسعود عجله داشت و چندین بار مراجعه کرده بود ولی به او برگه نداده بودند و گفته بود من همین که آخرین امتحان را بدهم و مثلاً ساعت 10 تمام شد، ساعت 15/10 دقیقه اینجا خواهم بود که تأییدیه بگیرم وخلاصه همین کار را هم کرده بود و آن روز که اجازه رفتن گرفته بود بسیار خوشحال و در پوست خود نمیگنجید.
نحوه شهادت شهید «مسعود مصلایی» در کلام یکی از همرزمانش اینگونه بیان می شود:
روزچهارشنبه؛ چهاردهم مهرماه 1361، مصادف با روز مبارک عید غدیرخم ما درمرحله (7) از عملیات «مسلم بن عقیل» بودیم، برایمان روزبسیارپرکاری بود بعد ازآن که تمام روز را مشغول نبرد بودیم، فرمانده ازماخواست که تعدادی سنگر حفر کنیم. من مسعود با برادران دیگرمان مشغول کندن زمین شدیم و تا پاسی ازشب هم مشغول به کاربودیم پس از آن حدودساعت 4:30 صبح فرمانده دستوراستراحت را داد.
تمام برادران با تشکیل گروه های چند نفری به محل استراحتگاه که یکی ازهمین سنگرها بود، رفتند و بعد ازوضو گرفتن مشغول نمازشدند. من و مسعود پس از نمازخواندن به استراحت پرداختیم ولی من نتوانستم بخوابم و تصمیم گرفتم که بروم به فرمانده که هنوز درحال کندن سنگربود، کمک کنم.
ساعت حدود 5:30 صبح روزپنج شنبه بود و مادر 200 قدمی مسعود و دیگربرادران بودیم که ناگهان به مدت چنددقیقه صدای انفجارهای پی در پی ازدورشنیده شد طوریکه تمام اطراف ما دود و آتش بود.
بیشتر ترکشها به جایگاه برادرانی که درحال استراحت بودند برخورد می کرد خونها بود که درزمین جاری شد. من ناگهان بیادمسعود افتادم چون درچنین لحظاتی همیشه انسان به یاد عزیزترین دوستانش می افتد.
سینه خیز به طرف جایگاه آنها رفتم و دیدم که 8 نفر ازبرادران که در سنگربودند، شهید شده اند.
منظره دلخراشی بودانسانهایی که تا چندلحظه قبل زنده بود حال بدنشان تکه تکه شده بود و خونشان حوضچه ای را در آن سنگردرست کرده بود و درکنار آن شهدا مسعود همانطوریکه عادتش بود به پهلوی راست به روی زمین بود و ترکش ازپشت سربه او اصابت کرده بود و تیکه هایش یکی به پهلو و دیگری به بازویش خورده بود و مسعود به آرزویش رسیده بود و به سوی خدا رفته بود.
شهید «میرمسعودمصلایی» چندی پیش ازشهادتش به برادرش چنین می گوید:
می دانید که بالاخره باید رفت و باید نوشت و چه بهترکه این تن و این جان را در راه اسلام و سپس آزادسازی میهن عزیز و لبیک گفتن به نائب امام زمان (عج) و امام خمینی(ره) تقدیم کرد و امیدوارم هدفم درست بوده باشد و به خاطرهوای نفس نباشد.
خداوندا! دوست دارم این جان ناقابل را این خون را در پاک و پرارزش تو هدیه کنم .
بدانیدکه شهیدان بندگان پاک خدایند و هرکس را لیاقت رسیدن به آن نیست .«شهید مصلایی»
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری