آرپی جی زن 14 ساله که سرباز شهید همت شد
وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران - بهار نوروزی: سال 63با شروع عملیات بدر مصادف بود. من نزدیک چهل وهشت ساعت نخوابیده بودم چون باید بچهها را ازمواضع شناسایی شده، برای عملیات میبردم که در همین حین بچهها محاصره شدند.
من هم با عدهای نیروی کمکی به کمک بچهها رفتم که درگیری با عراقیها به اوج خود رسید. در این میان یک گلوله تانک عراقی هم نصیب ما شد و موج انفجار برای دومین بار من را به آسمان پرتاب کرد. سقوط همانا و شکستن دست و پای من نیز همانا تا اینکه به اشتباه من راجزو شهدا به عقب بردند
سخن گفتن ازجنگ تحمیلی چیز تازهای نیست. چراکه هر بار از زبان سرداران و رزمندگان و ایثارگران و یادگاران هشت سال دفاع مقدس روایتهای تلخ و شیرین جنگ را شنیدهایم. در این میان سینما و تلویزیون هم کمک کردند هر چند خیلی خیلی کم، ولی دیالوگها و صحنههایی را به یادگار گذاشتند.
بعد تئاتر و کارتون هم آمدند ولی انگار این روایتها تمامیندارد. آنقدر داستان دفاع مقدسمان شنیدنی است که هر رزمنده حتی اگر یک روز هم در جنگ بوده باشد خودش چندین کتاب خاطره و روایت دارد.
این بار روایت ما در مورد داستان جانباز یدالله غفورزاده است. رزمندهای که در سن 13 سالگی و با آغاز نوجوانی خانه را به مقصد جبهه ترک میکند.
در پانزده سالگی وظیفه شناسایی مواضع دشمن را برعهده میگیرد و تا قبل از 19سالگی سه بارمجروح و تا یک قدمیشهادت پیش میرود. در این گفتوگوی یک ساعته به شرح زندگی این رزمنده دلاور دیروز که حالا کارمند ساده شهرداری کرج است اشاره میکنیم. جانبازی شیمیایی که به علت عوارض بیماری ریوی هرماه ،چند روزی در بیمارستان بستری است.
از پشت نیمکت به خاکریز رفتم
غفورزاده متولد سال 1345 دریک خانواده ساده و مذهبی در شهرستان کرج است. وی در سیزده سالگی وهمزمان با آغازنوجوانی به جبهه رفت به نحوی که خودش روایت آن روزها را اینگونه بیان میکند: سیزده ساله بودم که یک روز به بهانه رفتن به مدرسه، خانه را ترک کردم اما هرگز به مدرسه نرفتم چون مقصد بعدی من جبهه بود.
آن سالها معمولا بچهها با تغییر سال تولد خود در کپی شناسنامه به جنگ میرفتند؛ من هم از این قاعده مستثنا نبودم. بعد از چند روز به خانوادهام که به شدت نگران بودند، اطلاع دادم که به جبهه رفتهام. دوره آموزشی کوتاه مدتی را درپادگان الغدیر و شهر اصفهان گذراندیم و بعد به شهر مرزی کامیاران اعزام شدیم. یادم هست درروزهایی که به تازگی ازخانه دور شده بودم به شدت برای مادرم دلتنگ شدم برای همین به هر نحوی بود توانستم چند روزی مرخصی بگیرم تا مادر و خانواده را ببینم.
در سن 14سالگی در والفجر آر.پی.جی زن بودم
غفور زاده در مورد لحظه مجروحیتش میگوید:«در سال 60، من 14ساله بودم که به عملیات والفجریک که درمنطقه فکه بود اعزام شدیم. دربحبوحه درگیری بودیم که بچهها دریک کانال درمحاصره نیروهای دشمن قرار گرفتند. بعد از درگیریهای زیاد ناگهان یک خمپاره درست جلوی پای من منفجر شد و همان لحظه بیهوش شدم.
فقط یادم میآید وقتی به هوش آمدم دست و پای من را به تخت بسته بودند زیرا به علت عوارض موج انفجاری خود زنی میکردم و برای بچههای یگان که درمحاصره بودند کمک میخواستم. بعد از این حادثه به مدت یک ماه درخانه بستری شدم. در یادم هست که درآن روزها بهخاطر عوارض موج انفجار، حتی خانوادهام را نمیشناختم.»
ماجرای دومین مجروحیت
ماجرای رشادتهای این رزمنده نوجوان با این ماجرا پایان نمییابد و وی دوباره به عرصه نبرد باز میگردد.
این جانبازپنجاه درصد در مورد اصرار خودش برای حضوردر جبهه میگوید: با وجود اینکه مصدوم شده بودم و همه با رفتن دوباره من به منطقه مخالف بودند به جبهه بازگشتم. سال 62درحین عملیات والفجر4 بود که در منطقه غرب و سرپل ذهاب مشغول کندن شیاری بودیم.نزدیک صبح با داد و فریاد بچهها متوجه حضورعراقیها شدم. در این درگیری تیری به پای من اصابت کرد و دوباره به بیمارستان برگشتم.
جانباز قصه ما میگوید: بعد ازبهبودی نسبی زمانی که برای سومین بار وارد منطقه شدم تصمیم گرفتم وارد واحد اطلاعات عملیات شوم.واحد اطلاعات عملیات لشکر محمدرسول الله(ص) من راپذیرفت.
این مسئولیت بسیارحساس بود چون این واحد باید قبل ازهرعملیات منطقه را شناسایی میکرد تا نیرویهای خودی به راحتی بتوانند عملیات را طراحی کنند. طبعا این مسئولیت برای یک جوان 17 ساله مسئولیت خطیری بود. یادم هست فرمانده لشکر محمدرسول الله(ص) شهید همت و مسئول واحد اطلاعات و عملیات هم شهید عباس کریمیبود.
من با یک دوره آموزشی کوتاه وارد این واحد شدم و درعملیات خیبرکه شامل جزیره مجنون در نواحی جنوبی کشور بود توانستیم مواضع دشمن را شناسایی کرده، و گردانها را برای عملیات منتقل کنیم. در آن منطقه بود که به صورت جزئی شیمیایی شدم.
در عملیات بدر من را میان اجساد شهدا پیدا کردند
وی در ادامه میگوید:«سال 63با شروع عملیات بدر مصادف بود. من نزدیک چهل وهشت ساعت نخوابیده بودم چون باید بچهها را ازمواضع شناسایی شده، برای عملیات میبردم که در همین حین بچهها محاصره شدند. من هم با عدهای نیروی کمکی به کمک بچهها رفتم که درگیری با عراقیها به اوج خود رسید. در این میان یک گلوله تانک عراقی هم نصیب ما شد و موج انفجار برای دومین بار من را به آسمان پرتاب کرد.
سقوط همانا و شکستن دست و پای من نیز همانا تا اینکه به اشتباه من را جزو شهدا به عقب بردند. البته ناگفته نماند عراقیها چون فکر کردند من مردهام دیگر تیراندازی نکردند و رفتند.»
این جانبازدرحالی که سرفههای خشک امانش را بریده است میگوید:«سال 64 من تازه 19ساله شده بودم. با وجود مجروحیتها دلم پیش خاکریز و بچهها بود. این سال مقارن با عملیات والفجر هشت در منطقه فاوعراق بود. ما برای شناسایی رفته بودیم تا نیروهای خودی را از اروند رد کنیم. هنگام برگشت،عراقیها به عقبه لشکر عامل شیمیایی زدند که درست نزدیک ما منفجرشد. وقتی وارد بیمارستان طرفه تهران شدیم به مدت سه ماه چشمان من نابینا شده بود واز ناحیه پشت و کمر دچارسوختگی شدید شده بودم.
لحظه اعلام آتش بس، در منطقه بودم
این رزمنده دلاور روزهای پایانی جنگ را اینگونه توصیف میکند:«اندکی بعد از اینکه عوارض شیمیایی شدن من بهبود یافت کم و بیش به منطقه رفت وآمد میکردم. روزی که آتش بس اعلام شد من درخرمشهر؛ دریک پدافند حضور داشتم.درگیری وجود نداشت چون دوطرف میدانستند جنگ خاتمه یافته است. وقتی به آن لحظات فکر میکنم فقط یاد و خاطره شهدا در ذهنم شکل میگیرد. کسانی که با تمام وجودشان ایران را ازیک فروپاشی غم انگیز نجات دادند.»
با پایان جنگ به جای جبهه به بیمارستان میروم
این رزمنده فداکار در مورد روزهای بعد از جنگ میگوید: وقتی جنگ تمام شد. زندگی ما شکل تازه ای به خود گرفت. انگارهنوز هم در حال جنگ هستیم چون هر روز باید برای تنفس کردن بجنگیم. عوارض گازخردل حالا چند سالی است که همدم روز و شب من است.
من 10سال است که تقریبا ماهی یکبار به بیمارستان میآیم. وی درباره تامین هزینه داروها میگوید:«بیمه بخشی از هزینههای دارویی من را تامین میکند. اما متاسفانه بسیاری از داروها نایاب هستند یا اصل نیستند. من هر روز باید در هوای آلوده تهران برای تهیه دارو به داروخانههای مختلف سر بزنم. درصورتی که دکتر رفتوآمد در هوای تهران را برای من قدغن کرده است.»
وی با تاکید خاصی میافزاید:« بر خلاف نظر بسیاری، من با برخوردهای خوبی ازجانب مردم مواجه بودم. هرچند که نوع نگاه به دفاع مقدس گوناگون است وقطعا مسائلی وجود دارد که بارها احساسات جانبازان را جریحهدارکرده است بهعنوان مثال تامین هزینه داروها که قطعا بیشتر از سطح توان یک جانباز است و این مسئله برای جانبازانی که دردستگاههای دولتی شاغل نیستند و بیمهای ندارند، بسیارمشکل تر است. جامعه ایثارگری هنوز مشکلات زیاد ودردهای ناگفته بیشماری دارد که ازدید عموم مردم و مسئولان مخفی مانده است.»
داستان زندگی غفورزاده و غفورزادهها بهرغم نکات مشابه بسیار با دیگر همسنگرانش نکتهای مهم را در بردارد. آن نکته قابل توجه هم این است که، برای دیدن حماسههای بزرگ وعملی کردن فضیلتهای بزرگ اخلاقی، سن یا مطالعه فراوان لازم نیست. کافی است به آدمهای معمولی اطرافمان نگاه تازهای بیندازیم. جانبازی که کارمند ساده شهرداری کرج است.
روزگاری، دراوج جوانی مورد اعتماد افرادی چون شهید همت قرار میگرفت. وی هشت سال تمام راه آزادی را برای کشورش شناسایی میکرد.اگر الگوی نگاه به جوانان آن روزگار دوباره به کشور برگردد روزهای بهتری را در بهارآزادی برای نسل جوان امروز رقم خواهیم زد.
سلام دوست خوبم یدالله خوش بحالت
شهید شدی انور دنیا منم یاد کن . بیا سری بزن بهم .وقتی شنیدم شهید شدی خدایش ناراحت شدم که نمیتونم ببینمت از طرفی خوشحالم به آرزوت رسیدی روح شما شهیدان شاد هست شفاعت ما فراموش نکنید .