شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
شهید روزی طلب-ناصر

شهید ناصر روزی طلب

نام پدر: حسن

تاریخ تولد: 16-11-1341 شمسی

محل تولد: تهران 

تاریخ شهادت : 18-1-1366 شمسی

محل شهادت : شلمچه 

گلزارشهدا: امامزاده محمد

 البرز - کرج


شهید ناصر روزی طلب


شانزدهم بهمن 1341، در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش زکیه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارگر شرکت بود. سال 1363 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هجدهم فروردین 1366، در شلمچه به شهادت رسید. مزار وی در امامزاده محمد شهرستان کرج واقع است.‌


همسرم در سال 62 خدمت را به اتمام رساند و به همان کار سابق برگشت . سه ماه بعد از آن با دست خالی بدون هیچگونه پشتوانه مالی به خواستگاری من آمد و اولین جمله ای که بر زبان آورد این بود: من مقلد امامم دراین مسیر شهادت ، اسارت ، جانبازی و … درانتظارم می باشد. آیا آماده اید عوارض و مشکلات این انتخاب را به جان بخرید؟ او چنان در فکر مسائل معنوی بود که اصلاْ فکر نمی کرد، مخارج عروسی و تهیه یک سرپناه چگونه مهیا می شود ؟ ایشان با توکل بر خدا و مبلغ ناچیزی وام، خرید و جشن عروسی ساده ای را ترتیب داد، اما دور از گناه و با صفا. طوری که هنگام اذان ظهر دل از میهمانها کنده و به سراغ سجاده رفتند. مشکل مسکن نیز با قناعت و گذشت و همکاری خود و والدینم حل شد (پدر یک اتاق از اتاقهای خود را موقتا در اختیار ما گذاشتند).


در این مدت کوتاهی که با هم زندگی کردیم اسلام ناب را با تمام وجودم مشاهده کردم اگر تا آن زمان در کتابها خوانده بودم یا از واعظین شنیده بودم که اگر دل به معبود بدهی تا عرش پرواز خواهی نمود، در این زمان نمونه عملی آن را مشاهده و لمس نمودم، دیدم او با اطاعت خود چگونه قدرت و اراده فولادی پیدا کرده بود. به طوری که در حساسترین سن (جوانی) با قوی ترین و جذاب ترین موجود (یعنی دنیای زیبا و فریبنده و هوای نفس سرکش) دست و پنجه نرم می کرد . زیبائیهای دنیا و دلبستگی به زن و فرزند گذشت و حتی مهمتر از همه جان شیرین خود را به خاطر محبوب اش در طبق اخلاص نهاد. او با دلدادگی به این درجه ازشناخت وکمال رسید که توانست بین حق و باطل امر فانی و باقی قلباْ و عملاْ تفاوت قائل شود. مطیع اوامر الهی شود و با چشم بصیرت به وقایع مربوط به آینده وقوف یابد.


این مربوط به بیت المال است و من امانت دار


برنامه هفتگی ایشان بدین شرح بود عصرها که از سرکار به منزل بر می گشتند، ساعتی را به دخترمان اختصاص می دادند با او بازی می کرد و صحبت می نمودند . راجع به مسائل مختلف به گفتگو و مشاوره خانوادگی داشتیم . گاهی در کارهای منزل به من کمک می کردند و زمانی به علت حجم زیاد کارهای فرهنگی بنیاد شهید انجمن و شورای شرکت آنها را در منزل انجام می دادند. یکروز دخترمان یکی از این خودکارها را برداشت و بر روی کاغذ کشید .


شهید بلافاصله خودکار شخصی خود را از جیب درآورد به او داد و خودکار شرکت را از دستش گرفت . دخترمان گریه کرد من اعتراض کردم گفتم مگر بچه 18 ماهه خودکار را تمام می کند که چنین می کنی؟ وی گفت: این مربوط به بیت المال است و من امانت دار. ما نباید هیچ گناهی را کوچک بشماریم، بچه نیز باید از ابتدا با حلال و حرام خو بگیرد. مورد دیگر برگزاری نماز جماعت است ایشان حتی میهمان خود را برای نماز مغرب و عشاء به مسجد دعوت می نمودند و به این بهانه درمنزل نمی ماندند مگر در موارد استثنائی . برنامه دیگر ایشان دیدار منظم از خانواده خود بود. با تمام مشکلات و گرفتاریهایی که داشتند سرکشی و احوالپرسی از آنها قطع نمی شد. با توجه به عدم تفاهم و اختلاف فکری بین آنها، در حقشان نیکی می کرد، نسبت به آنها مهربان و صبور و خوش برخورد بود.


شهید ناصر روزی طلب، در کارخانه ویتانا کار می کرد، مسئول شورای کارگری در شرکت ویتانا جای واقعی و سرسخت کارگران زحمتکش بود، به طوریکه برای تصویب قوانینی که به نفع کارگران بود تا آخرین لحظه در مقابل مدیر و هیئت مدیره مقاومت کرد. در حفظ بیت المال بسیار کوشا بود حتی در این مسیر تهدید به مرگ شد. اما ایشان گفت: مسئولیت من اقتضاء می کند، هر جا خلاف شرع و قانون دیدم، ساکت ننشینم. در اواخر سال 65 در کشاکش همین مسائل بود که امام فرمان پر کردن جبهه را دادند و شهید ثمره تلاشهای فراوان خود را نزدیک می دید که نیاز به نظارت ایشان و زدن ضربه نهایی بود با این فرمان وی تصمیم گرفت، همه را رها کنند و بروند. من گفتم: رفتن به جبهه واجب کفائی است. شما شرایط را درک کنید ما را به دست که می سپارید. ایشان گفتند: اگر کارخانه با من همکاری می کرد، تمام وقت در جبهه بودم. شما نمی دانی که آنجا چه عالمی دارد؛ انسان در آنجا احساس نمی کند، روی زمین است و با خاکیان روز را سر می کند، انجا گم شده ام را می یابم. خود را نزدیک به حضرت باریتعالی می بینم و احساس آرامش می کنم. با این وجود برای رهایی از دودلی و اطمینان از صحت تصمیم خود و رضایت خدا استخاره کرد که بماند و زحماتی را که تاکنون برای احقاق کارگران کشیده به ثمر نشاند و به خاطر نیاز شدید و ضروری خانواده در کنارشان باشد یا برای دفاع از اسلام و میهن و تبعیت از رهبری به جبهه رود. نیت دوم خوب آمد و ایشان ما را به خدا و پدر و مادرم سپردند و راهی شدند.


لبخندی می زند ودر گوش همرزمش نجوایی می کند...


بعد از اینکه عازم جبهه شدند، در شب حمله خواب دیدند که همرزم شهید بعدها برایم تعریف کرد که ایشان در صف نماز جماعت صبح روز حمله (چهارشنبه 66/1/18 ) به من سفارش کرد، وقتی برگشتی به خانواده ام سر بزن و سلام مرا به آنها برسان. وی در جواب می گوید: مگر میدانی چه کسی بر می گردد؟ شهید با لبخندی می گوید: تو زخمی خواهی شد، ولی … می پرسند. خودت چطور؟ فقط تبسمی می کنند و به سمت همرزمش (زارع حصاری) خم می شود و نجوایی می کند بعد از ظهر چهارشنبه ایشان به همراه زارع حصاری شهید می شود و دوست دیگر ایشان زخمی می شود.


تقوا اراده اش در مقابل گناه سدی محکم بود


یکی دیگر از خاطرات شهید که بیانگر تقوا و اراده او در مقابل گناه می باشد، مربوط به مسافرتی می شود که با هدف صله رحم انجام گرفت. یکی از خانمهای اقوامشان برای احوالپرسی و خوش آمدگوئی، روبرویشان ایستاد و دستش را دراز کرد، هر چه اصرار کرد و توجیه نمود که من متاهلم ، فامیلم دست بده اشکال ندارد. شاید تسلیم نشد. وقتی ایشان گفت: من اولاد ندارم و توجای فرزندم هستی دل مرا نشکن ایشان ساعد دست خود را به سمت ایشان دراز نمودند. تقوا اراده اش در مقابل گناه سدی محکم بود.


پیام مرا به همسرم برسان نوبت شهادت شما سال آینده همین موقع...


یکی دیگر از موارد که نشاندهنده آمادگی قبلی و خودسازی ایشان می باشد، رویای صادقانه ای است که یکسال قبل از شهادت دیدند یک شب قبل از نماز شب (در فرصتهای مختلف این عبادت را بجا می آوردند ولی به گونه ای که من متوجه نشوم ) متوجه صدای گریه ایشان شدم، دیدم در رختخواب می گرید و چیزی زیر لب زمزمه می کند. وقتی فهمید بیدار شده ام. سریع اشکهایش را پاک نمود به او گفتم: چی شده ؟ با اصرار من گفت: خواب دوست شهیدم نصراله حیدرخانی را دیده ام ، هرچه اصرار کردم مرا با خود ببر گفت: فعلا پیام مرا به همسرم برسان نوبت شهادت شما سال آینده همین موقع است که با اختلاف حدود 20 روز یا یک ماه واقعه حادث شد .


یکی از عوامل مهم رشد و پیشرفت ایشان خودسازی و مراقبت و مداومت بر آن بود مثلاْ اگر اتفاقی نماز صبح ایشان قضا می شد، برای تنیبه کردن خود یک روز را روزه می گرفتند عامل دیگر اختلاف توجه و عشقی که نسبت به عبادت واجب و مستحب داشت. اهل ارتباط قوی و مناجات بودند در یک کلمه تسلیم بودند فقط برای کسب خشنودی معبود نه چیز دیگر .


شهید بعد از شهادت نیز وجد پر خیر و برکتش مایه حرکت و تحول در ا فکار و زندگی اطرافیان بود:


او الهام می شود شک نکن شهدا حاضرند...


یک شب جمعه یک از بستگان بر سر مزار شهید روزی طلب می رودبوی عطر خوشی به مشامش می رسد دچار شک می شود آیا حضور شهید اینجا را معطرنموده یا افراد از گلاب و عطر استفاده نموده اند نزدیک نماز صبح شهید به خوابش می آید با همان بوی عطر اما چهره اش را نشان نمی دهد به او الهام می شود شک نکن شهدا حاضرند از فرط هیجان از خواب می پرد با کمال تعجب همان بو در بیداری به مشامش می رسد و او که فوق العاده تحت تاثیر این امر واقع شده بود، به سجده می افتد .


امداد غیبی شهید به همسر و فرزندش...


هر شب جمعه ای برای زیارت قبور شهدا به امامزاده محمد رفتم و پسر حدودا 14 ماهه مان را به دست خواهرم سپردم تا از او نگهداری نماید. ایشان به دلیل کار زیاد بچه را نیم ساعتی به همسرشان می سپارند، زیر سماور برقی را خاموش می نمایند و می روند وقتی بر می گردند، مشاهده می کنند که بچه در سماور را برداشته، چای قوری را داخل سماور ریخته و شیرها را باز گذاشته است. آب از داخل سینی سماور به سمت موکتها سرازیر می شد و گویی دست غیبی بچه را از این صحنه دور کرده و در گوشه ای ایستاده و نظاره گر این منظره است. خواهرم ناراحت می شود و می گوید: هرگز مسئولیت وی را قبول نمی کنم اگر وی را برق می گرفت یا می سوخت چه می کردم که همان شب شهید به خوابش می آید و می گوید: چرا اینقدر ناراحت شدی ؟ نگران نباش من خودم مواظب او بودم .


 یکی دیگراز دلایل و اساس زنده بودن حضور و لطف و توجه شهید می باشد. شبی به دلیل درد شدیدی که در قلبم حس می کردم و توانایی رسیدگی به فرزندان کوچکمان را نداشتن با همان درد و تنگی نفس خوابیدم. در عالم رویا دست شهید مانند مرهمی شفابخش درد را به طور کامل از بین برد. به گونه ای که سالهای سال این درد را حس نکردم.


یک روز کیف پولم را با تمام موجودی مان گم کردم و فکر کردم هنگام بستری شدن در درمانگاه از من ربوده اند شب که به منزل برگشتم در عالم خواب دیدم شهید می فرماید: کیفتان اینجاست. با دست آن را از بالای کمد برداشتم و دوباره سرجایش نهاد صبح طرف کمد رفتم تا حقیقت خواب برایم روشن شود دیدم کیف همان جاست .

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات