عملیات والفجر ۸ در حال انجام بود. تعدادی از گردان های لشکر ۱۰ سیدالشهدا به فاو رفته بودند و تعدادی هم به جزیره ام الرصاص. گردان علی اکبر از اروندرود رد شده و مشغول عملیاتی سنگین در ام الرصاص بود. بچه های گروهان جهاد، در قسمتی از کانال، در حال پاکسازی بودند که یکدفعه دود و آتش بلند شد. آنها از حرکت ایستادند. فرمانده شان، حمید پارسا آمد حرکت کند برود ببیند چه شده که محسن ایوبی رفت جلوی او را گرفت.
پارسا در حالی که سعی می کرد محسن را کنار بزند، گفت: چیه؟
– کجا می خوای بری؟
– برم ببینم چی شده.
– نه نمی خواد. شما همین جا وایسا، فقط به ما بگو چیکار کنیم.
– خب داری می بینی که وضعیت چه جوریه. بچه ها نمی تونن برن جلو.
– بگید من چی کار کنم.
پارسا به تیربار عراقی که به شدت بچه ها را می زد، اشاره کرد و گفت: اون تیربارچی ها رو می بینی؟ دارن بد می زنن
دو تیربارچی عراقی از پشت سنگری که قسمتی از دیوارش خراب شده بود، به شدت بچه ها را می زدند. گروهان متوقف شده بود. تیربار دشمن که آتش دهانه ی کانال را دیده و متوجه سر و صداها در آنجا شده بود، منور می زد تا هوا روشن شود و دید داشته باشد. آن وقت با فاصله ی بسیار کمی، تیربارش را مستقیما گرفته بود سمت آنها.
محسن در کمال آرامش و شجاعت به فرمانده اش گفت: خیلی خب، صبر کن! من خودم الان می رم کارشونو می سازم!…. ببین چه جوری می زنمش.
او در کمال ناباوری، قهرمانانه رفت روی لبه ی کانال ایستاد و گفت قبضه رو بدید به من.
بچه ها فورا قبضه را به او دادند. بعد گلوله خواست، گلوله را هم دادند. گلوله را گذاشت توی قبضه، روی دو پایش نشست و شلیک کرد. وقتی شلیک کرد، عراقی ها او را دیدند و تیربارشان را دقیق گرفتند رویش. محسن شلیک کرد ولی نخورد. دوباره گلوله خواست. بچه ها گلوله ی دوم را به او دادند.
پارسا از آن پایین داد می زد: محسن بخواب! بخواب محسن!
ولی محسن گوشش بدهکار نبود. تیربارچی می زد، محسن می زد… بالاخره محسن موفق شد. سه چهار گلوله شلیک کرد تا بالاخره توانست سنگر را بزند و تیربار را منهدم کند.
شجاعت محسن ایوبی و از جان مایه گذاشتنش، صحنه ی عجیبی را رقم زده بود. اگر آن تیربارچی زده نمی شد، راه کانال بسته می شد چون امکان رفتن از دشت وجود نداشت. به این ترتیب حرکت ادامه پیدا کرد و کانال پاکسازی شد.
***********************************************************
خاطره برادر حمید پارسا
درباره شهیدان محمدباقر آقایی و محسن ایوبی
در عملیات کربلای ۸ که در فروردین سال ۱۳۶۶ انجام شده بود، مجروح شدم و در بیمارستان امام حسین تهران بستری بودم. اتاقی که من در آن بودم، یک اتاق سه تخته بود و من روی تخت کنار دیوار خوابیده بودم. یکی دو ماهی از زمان مجروحیتم می گذشت و من هنوز در بیمارستان بودم. صبح یکی از روزهای اواسط خرداد، ساعت حدود ۹ -۱۰ بود که دیدم محسن ایوبی و باقر آقایی وارد اتاق شدند. طبق معمول، محسن مثل همیشه با شیطنت خاص خودش و سر و صدای زیاد، هنوز نیامده اتاق را گذاشت روی سرش. می گفت:
نگاه کن تو را به خدا! چه شانسی دارد! یک ترکش آخ جونی خورده آمده اینجا جا خوش کرده. بلندشو… بلند شو…
محسن با خنده این حرف ها را زد و مرا از تخت کشید پایین، نشاند روی ویلچر و خودش رفت روی تخت جای من خوابید، ملحفه را کشید روی سرش و بعد زنگ را زد.
پرستار وارد اتاق شد و پرسید: کاری داری؟
محسن در حالی که ملحفه روی صورتش بود، با آه و ناله گفت: بی زحمت یک پارچ آب خوردن بیاور
خنده مان گرفته بود.
پرستار، یک لحظه توجهش به من جلب شد که روی ویلچر نشسته ام. متوجه ماجرا شد و شروع کرد به داد و بیداد که: این چه کاری است؟ بیا پایین ببینم! تازه دستور پارچ آب هم می دهد!
محسن همچنان با خنده می گفت: ای بابا حالا مگر چی شده؟ حتما باید مجروح و لت و پار باشیم تا برایمان آب بیاورید؟ اصلا نخواستیم.
این را گفت و از تخت آمد پایین.
بعد رو کرد به باقر و گفت: تو بگو باقر
باقر هم می گفت: خودت بگو
پرسیدم: یکنفرتان بگوید ببینم چی شده.
محسن همانطور که کنار باقر ایستاده بود گفت: دم ما را ببین تا شفاعتت کنیم.
این حرفش را هم گذاشتم به حساب شوخی های همیشگی اش و گفتم: بروید باباجان. بادمجان بم، آفت ندارد.
هر دو با هم یکدفعه گفتند: خب دیگر همین. خداحافظ. بعد، راه افتادند و رفتند بیرون.
من که انتظار نداشتم به این زودی بروند، زود خودم را دوباره انداختم روی ویلچر و راه افتادم دنبالشان. توی راهرو نبودند. به سرعت رفتم به طرف حیاط بیمارستان، دیدم دو تایی دارند می روند. صدایشان زدم. مرا که دیدند، سرعت رفتنشان را بیشتر کردند. فریاد زدم و گفتم: شما را به حق فاطمه الزهرا (س) صبر کنید.
ایستادند و هردو زدند زیر خنده.
رسیدم بهشان. گفتم: نمی دانم برای ملاقات من آمدید؟ یا برای اذیت من؟
آنها دوباره حرفشان را تکرار کردند و گفتند: می توانی دم ما را ببینی تا شفاعتت کنیم.
فهمیدم مسئله جدی است. سرم را پایین انداختم، خواستم ازشان بخواهم شفاعتم کنند، اما نمی توانستم به زبان بیاورم. حال مرا فهمیدند. دستان محسن را در دستم گرفته بودم و زبانم بند آمده بود…
بعد از آن دیدار، در چهارم تیرماه، محسن ایوبی و محمدباقر آقایی هر دو با هم، در حالی که رفته بودند برای شناسایی عملیات نصر ۵، بال در بال هم به آسمان پرواز کردند…
منبع:www.ali-akbar.ir
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا