شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

شهدا گنج های ماندگار

یادواره شهدای چهارصد دستگاه کرج

سلام خوش آمدید
جانباز هفتاد درصد محمدعلی دیداری



بنده «محمدعلی دیداری» فرزند یدالله و برادر شهید «محمدرضا دیداری» هستم. من با اخوی شهیدم محمدرضا سه سال اختلاف سنی دارم. او متولد هشتم تیرماه 1343 و من هفتم تیرماه 1346 هستم. دوران ابتدایی در مدرسه ابن‌سینا چهارصد دستگاه و دوران راهنمایی را در مدرسه محمدغزالی گذراندم.

 فعالیت‌های انقلابی
ما در محله مذهبی به دنیا آمدیم و خانواده معنوی هم داشتیم. آن زمان محله چهارصد دستگاه، قطب انقلاب استان البرز بود. ما هم به طبع به سمت انقلاب کشیده شدیم و چون کانون ولی‌العصر روحانی فعالی داشت به نام «حاج آقا جنتی» بیشتر به سمت انقلاب کشیده شدیم. در راهپیمایی‌ها شرکت‌ می‌کردیم که بسیج تشکیل شد. من عضو بسیج شهید رجایی بودم که الان به نام شهیدان غیاثی است. دوم راهنمایی بودم و هنوز برادرم به شهادت نرسیده بود. اعزام برخی از دوستانم به منطقه جنگی را می‌دیدم. تصمیم گرفتم که من هم بروم و چون شناسنامه من به لحاظ سنی کم بود با شناسنامه برادرم اقدام کردم. آن موقع رضایت‌نامه هم می‌خواستند. با کمک یکی از دوستان رضایت‌نامه مادرم را تنظیم کردیم. من اثر انگشت گذاشتم. با این کارهایی که انجام دادیم از سد نام‌نویسی عبور کردیم و وارد آموزش شدیم.

افتخار پاسداری
اول مهرماه 63 بود که من پاسدار شدم و سی سال در خدمت سپاه بودم تا اینکه 28 تیرماه 92 بازنشسته شدم. بعد از جانبازی که من استخدام کارخانه جهان بودم، یک دوستی داشتیم به نام «حاج حسین برجسته»، او هم برادر «شهید حسن برجسته» بود. تصمیم گرفتیم که او فرم پاسدار وظیفه‌ای پر کند؛ چون یقین داشت معاف است و من هم فرم استخدام رسمی پُر کنم. 6 ماه بعد از درخواست ما تماس گرفتند که تحقیقات شما تمام شده است و شما استخدام هستید. از این جا بود که من هم وارد سپاه شدم.

نان حلال، شهید می‌سازد
از دوران کودکی من، پدر و مادرم با نان حلال ما را بزرگ کردند. مادرم هم مذهبی بود. محله هم محله آماده‌ای بود. مسجدی داشتیم که همیشه برنامه داشت. در نهایت به این سمت کشیده شدیم. الگوگیری از بزرگترها هم بود تا اینکه جنگ شد و ما از طریق بسیج به سمت جنگ کشیده شدیم.

دیدار با عشق
زمان اوج‌گیری انقلاب کلاس اول راهنمایی بودم. پیروزی انقلاب در 22 بهمن‌ماه 1357، هنگامی که گروه زرهی به سمت کرج می‌آمدند؛ حاج آقا جنتی هم بودند. آن زمان با سن کمی که داشتم آنجا حضور پیدا کردم. در همان دوران، از طرف بسیج ما با حضرت امام (ره) دیداری داشتیم و توفیق نصیب ما شد و به جماران رفتیم. من در صف اول بودم. امام تشریف آوردند. آنقدر چهره نورانی‌ای داشتند من مات و مبهوت مانده بودم و نمی‌توانستم صحبت کنم.

 اولین گام‌های جهادی
من روزها تا ساعت 2 در بخش خدمات کارخانه جهان کار می‌کردم و بعد از پنج-شش ماه مدرسه شبانه می‌رفتم تصمیم گرفتم به جبهه بروم. 18 ماه در کارخانه بودم، 15 ماه ماموریت منطقه بودم. دوره چهارده بسیج پادگان امام حسن (ع) آموزش دیدم. در حین آموزش خانواده برای ملاقات من آمدند و من لو رفتم که من با شناسنامه برادرم آمده‌ام. این شد که برادرم از من زودتر به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد. من برای اولین اعزام در عملیات والفجر یک شرکت کردم. در گردان حنظله به فرماندهی شهید اینانلو بودم که برای اولین بار به درجه جانبازی رسیدم.


گردان برادر شهیدها
وقتی وارد پادگان امام حسین(ع) شدم. ستاد فرماندهی همه را ردیف کردند و دو گروه کردند. گفتند: گروه شما از مدرسه فرار کردید به خانه برگردید. این گروه هم به آموزش بروند. خلاصه ما از این گروه جدا شدیم. بعدا من با ترفندهای دیگر از گروه جدا شدم و وارد همان گروه آموزشی‌ها شدم. تا مدتی هم من را در کمد پنهان می‌کردند. حتی والفجر یک تا خیبر که من جبهه بودم. لباس نظامی برای من در حدی بزرگ بود که جیب پیراهن نظامی در شلوارم می‌رفت و لباس اندازه من نبود. همانطور که گفتم؛ در اولین حضورم وارد گروهان حنظله شدم. در آن گروه‌ها همه برادر شهید بودیم. فرمانده هم شهید اینالو بود که خدا رحمتش کند. عباس آقا لطفی بود. برادر شهید علی لطفی که با برادر من شهید شده بود و پیکرش نیامده بود. برادر شهید خانمحمدی بود و علی شیری محمود زارع همه برادر شهید بودند.


خاطره والفجر یک
صبح که برای نماز بیدار شدیم یک آرپی چی هشت زدند. ترکشش به قوزک دست من خورد. همانجا بودم تا ساعت هفت و هشت که هوا روشن شد. شهید اینانلو و بچه‌هایی که مجروح شدند. گفت به عقب برویم و در کانال در حال عقب‌نشینی بودیم که یک 120 خورد من کاملا شکمم باز شد و افتادم. در گروهان یک شخصی به نام ابوطالب شفیعی بود برادرش شهید شده بود. آقا داوود پیک گردان بود و به عقب برگشته بود. من را شناخته بود و من را به عقب آورده بود. شهید محمود زارع که خودش هم برادر شهید بود، وقتی می‌بیند من زنده‌ام، اول من را به بیمارستان می‌آورد. من در بیمارستان صحرایی عمل شدم و بعد به بیمارستان تبریز منتقل شدم. 5، 6 ماه در تبریز بستری بودم و از ناحیه شکم و قوزک دست و پا عمل جراحی شدم.

حماسه خیبر 
5، 6 ماه گذشت وارد عملیات خیبر شدیم. در گردان عمار بی‌سیم چی بودم. آنجا با بازمانده‌های عملیات رمضان که هم‌رزمان برادرم بودند، آشنا شدم. وقتی خودم را معرفی کردم، گفتند: شما برادر شهید دیداری هستید. آنجا بود که من متوجه شدم نحوه شهادت برادرم و هم‌رزمانش چگونه بوده است. صبح در سنگر می‌خوابند و دستور عقب‌نشینی را متوجه نمی‌شوند و تانک‌های زرهی عراق از روی سنگر رد می‌شود.
 ما آن زمان در مورد بمب‌های شیمیایی چیزی نمی‌دانستیم. می‌دیدیم یک چیزی زده می‌شود که صدا و ترکش ندارد. من برای اولین بار در خیبر شیمیایی شدم.

   2800 روز مجاهدت فی سبیل‌الله
خدا توفیق داده بود و من حدودا 2800روز به عنوان پاسدار و بسیجی در جبهه بودم و من حدود سی سال پاسداربودم و با خیلی از شهدا هم‌رزم بودم؛ از دوران حاج احمد متوسلیان تا شهید عباس کریمی، سعید معتمدی، شهید همت، شهید سلیمانی بوده تا انتها آقای همدانی بوده است. همیشه می‌گفتم: خدایا! چرا من شهید نشدم تا اینکه مادرم مریض شد و من پی بردم که خدا من را نگه داشته است برای روزی که بتوانم مادرم را دستگیری کنم.


خاطره یک همرزم
عملیات خیبر که شد تا عملیات بدر ما بیکار بودیم. پادگان دوکوهه بودیم و کارهای آمادگی عملیات را انجام می دادیم. شهید محمود طاهری را یادم می‌آید. جثه‌اش بزرگ بود. او دو سال از ما بزرگتر بود. او هم گردان حنظله بود. یک ماه روزه گرفت که بتواند در عملیات بدر به شهادت برسد. شهید مجید ترکان در گردان کمیل بود صورتش را با چفیه می‌پیچید و می‌ترسید. می‌گفت: می‌ترسم من را حیوانی ببیند. خودشان را برای شهادت آماده می‌کرد برای عملیات بعدی که به فیض شهادت برسند.

رفیقِ شهید من
خداوند توفیق داد در مدتی که منطقه بودم با شهید اینانلو که فرمانده گردان حنظله بود در والفجر یک یا خیبر شهید لشکری فرمانده گردان کمیل بود، شهیدهمت شهید سعید سلیمانی، شهید دستواره، شهید عباس کریمی تا این آخر شهید همدانی هم رزم بودم. 
من اواخر جنگ به دلیل شرایطی که داشتم؛ برادرم شهید شده بود و مفقودالاثر بود. خانواده اذیت می‌شدند از گردان به ستاد فرماندهی لشکر 27 وارد شدم و در بخش مخابرات حضور داشتم و با شهدا نشست و برخاست داشتم.

خانواده‌ای از جنس ایثار
آبان 1365، با خواهر شهیدان ترکیان ازدواج کردم. همکار و هم‌رزم بودیم. سه فرزند دارم؛ محمدرضا دو تا دختر دارم. بچه‌ها بعد از شهادت عمو به دنیا آمدند. از پدرشان هم می‌دانند که جبهه بودند. اطلاعات چندانی ندارند مساله جانبازی من را به دلیل بیماری و مسائل درمانی بوده است متوجه شدند. گاهی که هم‌رزم‎های ما می‌آیند خاطرات را می‌شنوند و در جریان قرار می‌گیرند.

فرزندانی در مسیر ارزش‌ها
من همسرم باردار بود رفتم جبهه و آمدم دیدم یک فرزند چند ماهه دارم. بچه‌های ما چون دو طرفه خانواده شهید هستیم. بیشتر زحمت روی دوش مادر بوده است زحمت تربیت محمدرضا بر عهده مادر‌ش بوده است. آسیه هم که به دنیا آمد سالگرد رحلت امام خمینی(ره) بود که به دنیا آمد و من به دلیل نظامی بودن بیشتر اوقات نبودم. چون دو طرفه همه مذهبی هستند بچه‌ها در این راه هستند هیات و مسجد می‌روند و زیاد از لحاظ عقیدتی با هم نداریم. می دانند دو تا دایی و یک عمو شهید شده است.
از خانواده می‌شنوند که شهدای خانواده چه اخلاقی داشتند و سعی می‌کنند رعایت کنند که خدشه‌ای به خون شهید وارد نشود. فرزندانم گاهی می‌پرسند: "چرا فلان کس که جبهه نبوده این قدر ثروت‌اندوزی کرده است و از مواردی بهره برده است و شما نه؟!" من هم توضیح می‌دهم که خیلی چیزها برای من فراهم بوده است من نخواستم. من خودم می‌دانم و خدا و کاری به دیگران ندارم چون با خدا معامله کردم هرکس یک اعتقاد و عقیده‌ای دارد. آنها هم می‌پذیرند و سعی می‌کنند در این وادی نباشند.

بی‌ادعایی
من لایق اینکه بگویم جانباز هستم نیستم چون در جامعه جانبازهایی را می‌بینم که از من والاتر هستند. مشکلاتشان بیشتر از من است. من خوبشان هستم. خدا کند مسئولان جامعه به خودشان بیایند و قدر این هفت، هشت سال که بچه‌ها اینقدر زحمت کشیدند بدانند. یک مقدار دور شدند و جانبازان رها شدند و ارزش و بها به آنها داده نمی‌شود.

۱۳بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدا گنج های ماندگار

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات